صباصبا، تا این لحظه: 13 سال و 7 ماه و 16 روز سن داره

صبا عشق من و بابا

22ماهگیت مبارک

روزها با سرعت برق و باد میگذرن و تا به خودم میام میبینم یک ماه دیگه هم تموم شد! با اومدن 5 مرداد حالا دیگه دخترک 22 ماهه شده و دیگه چیزی به تولد 2 سالگیش نمونده. وااااااااای که چه لذتی میبره از تولد و کیک و شمع فوت کردن ،شعر تولدت مبارکم که دیگه خوراکشه! هرچند باباش تا حالا هر مناسبتی بوده واسش کیک خریده و خانمی  یه چند باری الکی واسه خودش تولد گرفته. اوضاع و احوال خونه این مدت یکم به هم ریخته بود، مهمونی و مهمون داری و بدتر از همه مریضی ناگهانی پدرجون حال و هوایه نوشتن و ازم گرفته بود. نوشتن و از امشب به شب بعد موکول میکردم و این روند ادامه پیدا کرد تا حالا و الان تازه میبینم اووووووووووووووه چقدر گذشته و من چه روزهایی رو با صبا گذرون...
6 مرداد 1391

صبا مونس مامان

چقدر از آخرین باری که اینجا بودم گذشته! چقدر هرشب خستگی و بهونه کردم و نوشتن واسه تو رو موکول کردم به شب دیگه! ای چیزا حس بدی بهم میده، حس بد تنبلی!!!!!! ولی واقعا اینجوری نبوده و تو این مدت حسابی سرم شلوغ بود...... از سفر که برگشتیم با عوض شدن محل کار بابا و اینکه دیگه در هفته 3 روزشو من و تو تنهاییم و بابا پیشمون نیست یکم احساس مسئولیت بیشتری کردم و اینکه سعی کردم بیشتر با تو باشم شاید کمتر نبود بابا اذیتت کنه ....بعدم اومدن مامانی و پدرجون و عمو پیشمون و مهمونیهایه پشت سر هم بیشتر وقتمو گرفت و بعدم اینکه یادگرفتن رانندگی و به صورت جدی شروع کردم که امیدوارم بتونم به ترسم غلبه کنم و ادامش بدم.........از اینا که بگذریم شیطونیهایه تو هم که هر...
19 تير 1391

سفری تازه با صبا

تقریبا دو هفته است که از صبا دیگه می می رو ترک کرده و تو این مدت چنان دماری از من در آورده که نگو و نپرس! وقتی میخواد بخوابه دیگه از بس گریه میکنه اشک بقیه رو هم در میاره نه رو پا میخوابه نه تو بغل یکسره هم با گریه میگه اینجا میرم جایی که گفته باز میگه نه نه نه اونجا...... و این اینحا اونجا کردنا تا وقتی  که از خستگی تقریبا بیهوش شه ادامه داره........ دیگه واقعا خسته و کلافه بودم واسه همین با پدر جون و مامانی اومدیم کرمان تا شاید با عوض شدن اب و هوایه دخترک این عادتش هم از سرش بیفته. این روزا خبر بارداریه خاله سارایه صبا همه رو خوشحال کرده و صبا هم خوشحاله. همش میره دل خاله رو ناز میکنه میگه نازه نازه بعد بوسش میکنه میدوه میاد به م...
24 خرداد 1391

ارایشگاه

موهایه عروسک مامان دیگه خسابی بلند شده و من لذت میبرم از بستنشون و شونه کردنشون.ولی معمولا این سعادت وقتی نصیبم میشه که صبا گلی خواب باشه چون شدیدا با این کار مخالفه. وقتی دست میبرم طرف موهاش با قاطعیت میگه مو نه! کش نه!کلیسپ نه! ..... امروز دیدم دیگه قیافش خیلی هپلی شده تصمیم گرفتم ببرمش ارایشگاه یکم جلویه موهاشو کوتاه کنه( اخه موهایه پشتش فردار و قشنگه دلم نیومد کوتاه کنم).واسه همین با ریحانه و هانیه و صبا رفتیم آرایشگاه. لحظه ای که رفتیم تو اول یکم دور و برش و نگاه کرد بعد با تمام قدرت قصد بیرون رفتن و کرد و با گریه میگفت بریم.خلاصه به زور نشوندمش تو بغل ریحانه و اصلا حاضر نبود از موضعش کوتاه بیاد! ولی وقتی سیمین جون با ا...
11 خرداد 1391

خداحافظ می می

وقتی تمام روز و تمام شب و هر ساعت و هر دقیقه با بچه ات هستی، به تنها چیزی که فکر نمیکنی اینه که اون موجود کوچولویی که از لحظه تولدش تا حالا آغوش تو واسش بهترین و امن ترین جایه دنیا بوده و با دستایه کوچیکش بغلت میکرده و بانگاه قشنگش به چشمات زل میزده وشیر تو واسش بهترین و لذیذ ترین غدابوده،یه روز اونقدر بزرگ شه که تو دیگه به تنهایی براش کافی نباشی و اون اولین گامهایه مستقل شدنش و برداره.... غمی منو گرفته که نمیدونم کی تموم میشه.خیلی سخته عزیزترن چیز زندگیه عزیزترین موجود زندگیت و ازش بگیری. وقتی 7 خرداد صبا اخرین شیرش و میخورد سعی کردم لحظه لحظشو تو ذهنم ثبت کنم. به همون اندازه که وقتی واسه اولین بار شیر خورد خوشحال بودم تو اون لحظه...
10 خرداد 1391

دکتر بازی

اول از همه 20 ماهگیه دختر کوشولوم مبارک باشه. دیگه دخملم بزرگ شده شعر تولدت مبارک و همش میخونه و عاشق شمع فوت کردن و کیک تولده. یه کلاه تولدم خریده که عاشقشه شعرشم اینجوری میخونه تبلد تبلد تبلدت بوگوءک(مبارک)... یه چند روزی میشد که من مریض بودم از دیروزم دخملی یکم تب کرده بود واسه همین عصری من و مامانیش که با پدرجون و به قول صبا پجیو اومدن مهمونمون شدن وروجک و بردیم پیش دکتر مقدادی که دکتر صباست. با اون سابقه ترسی که صبا از دکتر رفتن داشت امروز از ظهر همش بهش گفتیم صبا نمیترسه میخواد بره پیش اقا دکتر میخواد دکتر بازی کنی بعدم کلی با دستگاه فشار و گوشیش دکتر بازی کرده...... خلاصه عصری رفتیم مطب واول از همه چون کلاه تولدش و با خ...
7 خرداد 1391

خرید با نی نی

امروز یه روز استثنایی بود! اووووووووووووووووووووووه که چی بگم از شیطونیات مادر!! صبح که پاشدیم یکم حالم خوب نبود تصمیم داشتم اگه دخملی بذاره استراحت کنم. بابا که کار داشت و رفت شرکت من موندم و دخترک...... اول با می می خوردن شروع کرد اونم به روش جدیدش! ( دستم و میکشه و میگه پاشوووووو بعد من و با خودش میبره دیگه هرجا که خواست میگه بشین می می بده امروزم از اون روزا بود که از دم دسشویی گرفته تا اتاق و آشپزخونه و به روش هایه مختلف ایستاده و نشسته و خوابیده و رو صندلی و ......... می می خورده) منم دیگه کلافه شدم رفتم رو کاناپه دراز کشیدم باز اومد یکم می می خورد رفت دنبال بازی منو بگی یه نفسی کشبدم و خوشحال از اینکه بالاخره تموم شد ولی خوشحالیم...
22 ارديبهشت 1391

مامان بیا...

چقدر این روزها با سرعت میگذرن و تو داری با سرعتی غیر قابل باور بزرگ میشی، اونقدر بزرگ که دیگه کوچیک بودنات یادم رفته! الان 19 ماه و 10 روزه ای وفکر میکنم همیشه همینقدی بودی و از همون اول همه کارایی که الان انجام میدی و بلد بودی یادم رفته بلد نبودی حتی غلت بزنی یا گردنتو صاف نگه داری بلد نبودی بشینی و حتی غذاتم خوابیده بهت میدادم...... آخ که چه زود گذشت......... اصلا باور نمیکنم این وروجک نیم وجبی که حالا از صبح تا شب میدوه و شیطونی میکنه و هزار جور شیرین زبونی میکنه و از همه دل میبره همون  نی نی کوچولویه خودمونه! چند روزی میشه که جمله هایه دو کلمه ای میگی.اولین جمله ای که گفتی این بود<< مامان بییییییییا>> اینقد خوشحال ش...
17 ارديبهشت 1391

عکسایه رنگین کمونی

عکسهایه 18 ماهگی دخملی این صبا گلی با خالشه که صبا صداش میکنه آآآآله. چند روزی مهمون ما بود و کلی صبا خوشحال که همبازیه خوبی واسش اومده. چند روز با خالش چیپساشو تقسیم کرده بود حالا که رفته وقتی چیپس میخواد بخوره به خاله هم میخواد بده و یادش میکنه! 19 ماهگیه خوشگل خانم   اینجا مثلا ژست گرفته..... وقتی از عکس گرفتن خسته میشه قیافش اینجوری میشه و دوربین و میخواد و فقط میگه بدددددش.............. اینم عکسیه که صبا خانم از باباش گرفته! ...
15 ارديبهشت 1391

این روزها.........

١٨ ماهگیه دخترک دیروز تموم شد و عزیز لحظه هایه مامان قدم به 19 ماهگی گذاشت، لحظه به لحظه خاطره شد این روزهایی که به سرعت برق و باد گذشت..... من امشب یکم بی حوصلم آخه دیروز یه اتفاق بد افتاده و ما سه نفر از فامیل و تو مشهد تو یه حادثه از دست دادیم. الان همه رفتن اونجا و فقط ما موندیم اینجا پیش بچه ها که تنها نمونن. شبنم یکم دلتنگ مامانشه، ریحانه هم همینطور ولی تریپ بچه بی تفاوت برداشته ولی از رو غذا نخوردنش معلومه! دخترک هم این روزها شاد و خوشحاله که همش پیش شبنم و ریحانست و باهاشون بازی میکنه. خداروشکر بازی مورد علاقش و که وایسادن روی چهارپایست جلویه روشویی و شستن دستاشه و البته خیس کردن خودش و همه جاست یادش رفته و سرش با چیزایه دیگ...
7 ارديبهشت 1391