صباصبا، تا این لحظه: 13 سال و 7 ماه و 4 روز سن داره

صبا عشق من و بابا

ده سالگی

ده ساااااال و ۲۷ روز 😳 اصلا باورم نمیشه اینقدر سریع داره میگذره اینقدررر زود بزرگ نشو من هنوز دلم میخواد تو بغلم جا شی هنوز دلم میخواد سرهمی واست بپوشم هنوز واسه خرگوشی کردن موهات دلم غنج بره😍 تازه میخواستی بری مدرسه الان کلاس چهارمی شدی‌😃😃 خدا حفظت کنه واسمون که چشم و چراغ خونه ای  چند ماهه درگیره بازی روبلاکسی شب باشه یا روز خونه باشیم یا بیرون فرق نداره کلا روبلاکسه که حرف اول و میزنه باران و ریحانه رو هم درگیرش کردی حالا سه تایی یه تیم شدین و گیگ میخورین🤣🤣 هنوزم آرومی هنوزم خانومی هنوزم با وجود این ویروس کرونا با اینکه اینهمه تنهایی میکشی صبوری 🥰 از شهریور مشغول تعمیرات خونه ایم و هنوز تموم نشده ،کلاساتون آنل...
2 آبان 1399

تغییر

صبا از ۴ سالگی موهاشو دیگه کوتاه نکرد و بقول خودش دلش میخواست راپونزل شه ولی یکدفعه تو ۸ سالگی نظرش عوض شد و تو یه روز بارونی و قشنگ بهاری دختری موهاشو کوتاه کرد من راستش بغضم گرفت ولی خودش خیلی راضی و خوشحال بود البته نتیجشم بد نبود همه گفتن خیلی موی کوتاه بهش میاد و تصمیم داره دیگه بلند نذاره🤔 ...
14 مرداد 1398

سلام مدرسه

مهر 96 ورود صبا به دنیای جدیدی بود به اسم مدرسه همونقدر که واسه صباغ جذاب و پرهیجان به نظر میومد واسه ما پر استرس و دلهره اور که این یکی یدونه قراره تو این برهه از زندگیش چجوری عمل کنه سی شهریور جشن شکوفه ها روز پر از هیجانی بود واسه همه ما حتی پدرجون صبا که دلش میخواست نوه شو تو لباس مدرسه ببینه و حتی تا مدرسه هم ما رو همراهی کرد  صبا برخلاف تصور من با کلی ذوق و شوق تو جشن شرکت کرد و تا به امروزم خیلی خوب خودش و به ما و معلمش ثابت کرده که میتونه از عهده هرکاری به خوبی بر بیاد معلم مهربونش خانم نیکجو واقعا با وقت و انرژی و که واسه بچه ها میزاره تونسته در همین ابتدا به مدرسه علاقمندشون کنه ...
20 مهر 1396

پایان سال 94 و آغاز سال 95

سال 94 با همه اتفاقایه خوب و بدش بلاخره تموم شد و من و بابا و دختری وارد یه برگ دیگه از دفتر زندگیمون شدیم. سال 94 سال نسبتا خوبی بود از اردیبهشت صبا وارد یه مهد جدید شد به اسم رنگین کمان که این مهد بر خلاف کاخ سیمین روند شاد و بازی محوری داشت که صبا خیلی ازش استقبال کرد و کلی خوشحال بود از اینکه مشق نوشتن دیگه تموم شده. اینجا مکالمش خیلی قوی شده و الان با گذشت نزدیک به یکسال براحتی انگلیسی و با لهجه قشنگی صحبت میکنه. سال 94 سال جابجایی ما از خونه ای بود که صبا اونجا متولد شد و بزرگ شده بود تمام خاطرات نوزادی و کودکیش از اونجا شکل گرفته بود و یجورایی دل کندن از اونجا واسش سخت بود فقط بزرگتر بودن و قشنگتر بودن خونه و اتاقش باعث دلگرمیمون بود ...
25 فروردين 1395

حاجیه خانم کوچک

چون مامان تنبلی شدم و دیر اومدم وبلاگ دختری  مجبورم  اتفاقایی که افتاده رو با تاریخ اون موقع بنویسم  17 بهمن 93 روزی بود که واسه ما روز مهمی شد مدت ها بود نوبت عمره رفتن ما رسیده بود ولی چون دلمون میخواست  دختری هم تو این سفر با ما باشه صبر کرده بودیم تا بزرگ تر شه و چیزهایی هرچند کوچیک از این سفرش یادش بمونه . خلاصه با تمام ذوق و شوقی که صبا واسه این سفر ناشناخته نشون میداد از لباس احرام  و چادر سفیدی که مامانیش واسش زحمت دوختنشو کشیده بود و صبا منتظر بود همه باهم لباس سفیدامونو بپوشیم تا تو هتل موندن و جاهایی که بهش گفته بودیم که میخوایم ببریمش، صبح جمعه 17 بهمن ساعت 9صبح از فرودگاه امام عازم ...
9 ارديبهشت 1394

تولد 4 سالگی مبارک

پنجمین روز از آغاز پاییز 89 موجودی و تو بغل گرفتم که اون لحظات باورم نمیشد واقعا مال منه. ی فرشته کوچولو با همه معصومیتش که نمیتونستم تصورشم بکنم که ی روز همه دنیا رو برای اون و با اون بخوام. امروز 4 سالگیشو جشن گرفتیم و این 4 سال به چشم به هم زدنی گذشت.... امسال دختری میخواست جشنشو تو مهدش و با دوستاش بگیره ما هم قبول کردیم و ی جشن کوچولو تو مهد واسش گرفتیم از ی هفته قبل همش ذوق تولدش و داشت هر روز که میخواست بره مهد ازم میپرسید امروز جشنمه؟ .... ولی دخملی امروز که تولدش بود صبح که پاشد مریض و سرما خورده بود یکم دارو بهش دادم و رسوندمش مهد. بعد اومدم وسیله هارو اماده کردم و کیکشم گرفتم و برگشتم مهد اونجا هم خانم شیری واسش تزیین کرده بود و ب...
5 مهر 1393

حس خوب استقلال

همه چی از بازیه sims شروع شد که ریحانه رو کامپیوترش نصب کرد و صبا هم که عاشقه اینه که ببینه ریحانه چکار میکنه که با این بازی آشنا شد. واسش جالب بود و با ی هیجان خاصی دنبالش میکرد تا اینکه شب شد و موقع اومدن به خونه طبق عادت این روزاش که وقتی چیزیو میخواد مباد یواشکی تو گوشم میگه اومد و گفت مامان میخوام امشب خونه خاله مصی بمونم با ریحانه بازی کنم نمیام خونه. من متعجبانه نگاش کردم دیدم نه واقعا میخواد بمونه دیگه هرچی بهش گفتم وعده وعید دادم فایده نداشت باباشم گفت ی تصمیمی گرفته بزار اجراش کنه! منم حالا بغض کرده بودم آخه اولین باری بود که صبا شب پیشم قرار نیست باشه مونده بودم چکار کنم. خلاصه قرار شد بمونه و اگه اخر شب یهو هوس کرد بیاد خونه بابا...
4 مهر 1393