صباصبا، تا این لحظه: 13 سال و 7 ماه و 4 روز سن داره

صبا عشق من و بابا

حاجیه خانم کوچک

1394/2/9 14:24
نویسنده : مامان صبا
318 بازدید
اشتراک گذاری

چون مامان تنبلی شدم و دیر اومدم وبلاگ دختری  مجبورم  اتفاقایی که افتاده رو با تاریخ اون موقع بنویسم 

17 بهمن 93 روزی بود که واسه ما روز مهمی شد مدت ها بود نوبت عمره رفتن ما رسیده بود ولی چون دلمون میخواست  دختری هم تو این سفر با ما باشه صبر کرده بودیم تا بزرگ تر شه و چیزهایی هرچند کوچیک از این سفرش یادش بمونه . خلاصه با تمام ذوق و شوقی که صبا واسه این سفر ناشناخته نشون میداد از لباس احرام  و چادر سفیدی که مامانیش واسش زحمت دوختنشو کشیده بود و صبا منتظر بود همه باهم لباس سفیدامونو بپوشیم تا تو هتل موندن و جاهایی که بهش گفته بودیم که میخوایم ببریمش، صبح جمعه 17 بهمن ساعت 9صبح از فرودگاه امام عازم سفری شدیم که میتونم بگم واقعا عجیب بود ...

همون اول سفر صبا با دختر کوچولویی دوست شد به اسم آتنا که از نظر ظاهری زمین تا آسمون فرق داشتن آتنا با اینکه 3 سالش بود ولی حجاب خیلی کاملی داشت وحتی یه لحظه هم چادرشو بر نمیداشت برعکس صبا که حتی نمیخواست  یه روسری کوچولو بپوشه ولی این تفاوتها تو دنیایه بچه ها هیچ جایی نداره و  این دوتا لحظه هایه خوبی رو با هم میگذروندن و این وسط فقط پیرزن های گروه بودن که این تفاوتها واسشون  سخت بود و مرتب به من گوشزد میکردن (این بچه رو بپوشون یه روسری حداقل سرش کن!) خندونک 

اون یکهفته که مدینه بودیم به همه مون خیلی خوش گذشت علاوه بر زیارت و سفر هایه دوره ای که جاهایه تاریخی مدینه رو بهمون نشون دادن سه تایی کلی خوش گذروندیم و رستوران و مراکز خرید معروفشم یه سری زدیم که خرید رفتن واسه صبا خیلی خوب بود چون دلش میخواست تو سبد هایه مرکز خریدا بشینه و دستش به همه چی برسه و البته بگم بیشتر این خریدا خوراکیهایه مورد علاقه صبا خانم بود مخصوصا یه چیپس پنیری که دیگه جلدش واسه صبا شناخته شده بود و مرتب به باباش سفارش خریدشو میداد.

بعد از مدینه نوبت محرم شدن و پوشیدن لباس هایه سفیدمون بود که صبا کلی منتظرشون بود  تو هتل مدینه لباس هارو پوشیدیم و صبا واقعا حس خوبی داشت و خیلی خوشحال بود ااز اونجا رفتیم مسجد شجره و صبا هرکاری که ما انجام میدادیم و هر چی که میگفتیم و با هیجان تکرار میکرد کنارم می ایستاد و نماز میخوند و من دلم میخواست با اون لباس سفیدا که مثل یه فرشته کوچولو شده بود بخورمش..

اینم عکس صبا خانم و دوستش...

سختی این سفر و زمانی احساس کردیم که موقع انجام اعمالمون دخملی خوابش برد و باباش مجبور شد تمام مدت بغلش کنه وااااااااقعا شرایطه سختی بود ولی خدا هوامونو داشت و همه چی به خوبی تموم شد . دیدن عظمت و بزرگی کعبه نه تنها ما رو بلکه صبا رو هم تحت تاثیر قرار داده بود و ما تازه اونجا بود که فهمیدیم به چه سفری اومدیم و خدا چی رو قسمتمون قرار داده. صبا از طواف کعبه لذت میبرد و تو ذهنش تصویر قشنگی ازش مونده که ازش یاد میکنه.

اونجا افراد بومی خیلی نسبت به صبا ابراز احساسات میکردن و هر جا میرفتیم هدیه کوچیکی بهش میدادن یا باهاش عکس میگرفتن که واسه صبا اینهمه ابراز احساسات خیلی جالب بود

اینم از سفرنامه مکه رفتن صبا خانوم  گل که خودش وقتی میخواد خاطره ای ازش تعریف کنه میگه عربستان که بودییییییییییییم....

امیدوارم قسمت همه بشه....

پسندها (2)

نظرات (0)