صباصبا، تا این لحظه: 13 سال و 7 ماه و 17 روز سن داره

صبا عشق من و بابا

عکسایه رنگین کمونی

عکسهایه 18 ماهگی دخملی این صبا گلی با خالشه که صبا صداش میکنه آآآآله. چند روزی مهمون ما بود و کلی صبا خوشحال که همبازیه خوبی واسش اومده. چند روز با خالش چیپساشو تقسیم کرده بود حالا که رفته وقتی چیپس میخواد بخوره به خاله هم میخواد بده و یادش میکنه! 19 ماهگیه خوشگل خانم   اینجا مثلا ژست گرفته..... وقتی از عکس گرفتن خسته میشه قیافش اینجوری میشه و دوربین و میخواد و فقط میگه بدددددش.............. اینم عکسیه که صبا خانم از باباش گرفته! ...
15 ارديبهشت 1391

این روزها.........

١٨ ماهگیه دخترک دیروز تموم شد و عزیز لحظه هایه مامان قدم به 19 ماهگی گذاشت، لحظه به لحظه خاطره شد این روزهایی که به سرعت برق و باد گذشت..... من امشب یکم بی حوصلم آخه دیروز یه اتفاق بد افتاده و ما سه نفر از فامیل و تو مشهد تو یه حادثه از دست دادیم. الان همه رفتن اونجا و فقط ما موندیم اینجا پیش بچه ها که تنها نمونن. شبنم یکم دلتنگ مامانشه، ریحانه هم همینطور ولی تریپ بچه بی تفاوت برداشته ولی از رو غذا نخوردنش معلومه! دخترک هم این روزها شاد و خوشحاله که همش پیش شبنم و ریحانست و باهاشون بازی میکنه. خداروشکر بازی مورد علاقش و که وایسادن روی چهارپایست جلویه روشویی و شستن دستاشه و البته خیس کردن خودش و همه جاست یادش رفته و سرش با چیزایه دیگ...
7 ارديبهشت 1391

من و دختری....

این روزا دختر مامان کم کم داره 18 ماهگیشم تموم میشه و دیگه واسه خودش خانمی شده. کلمه هایه بیشتری و میتونه بگه و اونایی هم که قبلا میگفت ولی یه چیزاشو اشتباه میگفت الان دیگه درست میگه. حس خوبی از شعر خوندن بهش دست میده و این روزا همه سعیشو داره میکنه شعرایی که واسش میخوندم و تکرار کنه....... یه توپ دارم............گگلی سرخ و سفید و.......آبیش میزنم زمین............ابا نمیدونی تا کجا میره من این توپو...........نناشم مشقامو خوب .......ننشم بابام بهم.............دیدی آد یه توپ.................گگلی اتل متل..............توتوله گاو حسن...........ششویه سمت چپیارو دخملم میخونه.عمو زنجیر بافم خیلی دوس داره...
6 ارديبهشت 1391

خاطرات خوب تعطیلات عید

تعطیلات عید امسال هم با همه خوبیاش و دور هم بودناش بالاخره تموم شد و ما برگشتیم خونه، ولی خیییییییییییییلی خوش گذشت حیف که زود تموم شد......................و اما از دست این مامان صبا که کلی تنبلی کرده و نیومده واسه دخملی بنویسه ولی الان همه رو تند تند مینویسم امسال هم بعد از سال تحویل،مهمونی و دید و باز دیدها شروع شد و تا روز آخر هم که میخواستیم بیایم همچنان ادامه داشت ولی اینکه همه باهم بودیم لذت تعطیلات و دوچندان میکرد و البته به صبا هم بیشتر خوش میگذشت. روزهایه اولی که رفتیم کرمان صبا از شلوغی میترسید و هرکی و میدید گریه میکرد ولی روزایه آخر دیگه حسابی راه افتاده بود و با همه یه جوری ارتباط برقرار میکرد. یه چیز دیگه هم که عید امسال...
18 فروردين 1391

عید نوروز 1391

نوروز و بهار و سبزی و سر سبزی بالاخره از راه رسید و همه جا پر شد از حال و هوایه عید.......ما هم مثل همه خودمون و واسه اومدن بهار اماده کرده بودیم. صبا در آستانه 5/1 سالگی نوروزو برایه دومین باره که تجربه میکنه و امسال هم مثل پارسال سال تحویل و با شیطونی گذروند! حتی نشد یه عکس درست حسابی ازش بگیریم. یه سفره خوشگل پر از چیزایه جذاب جلوش پهن شده بود که به هیچ صورتی نمیتونست ازشون بگذره و تقریبا هیچیو بی نصیب نذاشت... امسال لباسش واسه لحظه سال تحویل شبیه حاجی فیروز بود ولی یه لحظه هم کلاهش و سرش نذاشت ازش عکس بگیریم...اما در عوض کللللللللللللللی عیدی گرفته وروجک. دست همه درد نکنه.............................. اینم یه عکس که وقتی ح...
1 فروردين 1391

سفر به اصفهان

  20 اسفند سال 90 یعنی آخرین روزایه فصل زمستون، وقتی که دیگه یواش یواش بویه بهار و عید و سال نو همه جا پر شده بود من و بابا و صبا تصمیم گرفتیم با هم بریم سفر... چون هر سال عید و میریم کرمان تا کنار اقوام تعطیلات و بگذرونیم واسه همین بابا پیشنهاد داد یکی دو روزی هم بریم اصفهان و سفر نوروزیمونو از اونجا شروع کنیم......... شنبه صبح زود حرکت کردیم و صبا بیشتر راه و تو ماشین خواب بود. ظهر وقتی رسیدیم یه اتاق تو هتل خاتون گرفتیم و ناهار خوردیم و یکم استراحت کردیم و عصرش رفتیم سمت زاینده رود و سی و سه پل...... وااااای که چقدر قشنگ بود ولی هوا خیلی سرد بود و بد جوری باد میومد صبا هم این وسط جیغ و داد و فریاد که دستشو ول کنیم خودش میخواست تن...
27 اسفند 1390

صبا داره بهار میاد....

َعاشق این روزام،غاشق اومدن بهار و حال و هواشم، عاشق بوی تمیزی و خونه تکونی و سبزه و ماهی قرمزایه خوشگلشم، عاشق خرید شب عید و خیابونایه شلوغ پلوغ و دیدن حس و حال بقیه ام... نمیدونم تو هم وقتی بزرگتر شی مثل من از اومدن عید اینهمه ذوق زده میشی یا نه؟! بعد از کلی اینور و اونور رفتن و زیر و رو کزدن همه مغازه هایه خیابون بهار و سر زدن به همه لباس نی نی فروشیهایی که بلد بوذیم بالاخره تونستیم واسه دخملیمون چندتا لباس خوشگل بخریم که عید خوشگل مشگل بره مهمونی... ولی دست بابایی درد نکنه ها واست سنگ تموم گذاشت خانمی چهارشنبه هم واست از آرایشگاه سرزمین رویا که فقط واسه نی نیاست وقت گرفته بودم که با بابا بردیمت اونجا و موهات و کلی قشنگ کردیم،...
13 اسفند 1390