صباصبا، تا این لحظه: 13 سال و 7 ماه و 18 روز سن داره

صبا عشق من و بابا

درد و دل

از روزی که صبا دنیا اومد و با ورودش زندگیمونو عوض کرد تو هر مرحله از رشدش وقتی که از خستگیهامون شکایت میکردبم مثلا شب نخوابیدناش، نق زدنهایه روزانش، از پستونک گرفتن ،از شیر گرفتن ،از پوشک گرفتن که بماند تو هر مرحله واقعا اذیت میشدیم یه جمله رو از همه میشنیدیم که اوووووووووو بزار حالا بزرگتر شه میبینی مشکلاتشم با خودش بزرگتر میشه.... معنیه این جمله رو واقعا الان دارم حس میکنم الان که صبا 2 سال و 7 ماهشه و من همش با خودم میگم قربون روزایه نوزادیش، قربون وقتایی که کوچیکتر بود....... دیگه خیلی خستم خیلی کلافم یه جورایی کم آوردم...... نه! نه از دست صبا ،از دست خودم که اینقد ضعیفم از اینکه میخوام بچم با این سنش مثل یه خانوم عاقل رفتار کنه! نر...
8 ارديبهشت 1392

تولدی دیگر

یه وقتایی نمیدونم چرا ولی اینقدر درگیر روزمرگیهامون میشیم  که دیگه مجالی واسه بعضی کارا نمیمونه، یکیش همین نوشتن وبلاگ دخترک که با اینکه واسم خیلی مهمه ولی گاهی خستگی، گاهی مریضی، گاهی دسترسی نداشتن به اینترنت و صدها بهونه ریز و درشت دیگه باعث میشه ازش غافل شم و هر شب که میخوابم یه حس بدی بهم میگه امشبم ننوشتی..... ! تقریبا ٤ ماهی از اخرین مطلبی که نوشتم میگذره و تو این مدت خیلی اتفاقات تو زندگی صبا پیش اومد. اولیش این بود که یه هفته بعد از تولدش تصمیم گرفتم از پوشک بگیرمش و دختری واسه خودش دیگه خانم شه! روز اول صبح که از خواب بیدار شد بهش گفتم تربچه دیگه بزرگ شدی و وقتشه که پوشک نشی و بری دسشویی. خوبه؟ دوس داری؟ با اعلام رضایت دخترک م...
15 بهمن 1391

2 سالگی مبارک

رنگ و وارنگ بادکنگ شادی کشیده سرک صبا شده 2 ساله تولدش مبارک..... بله دیگه دخمل کوچولویه ما بالاخره 2 ساله شد و تولدش به بار دیگه همه ما رو خوشحال کرد. امسال تولدش و درک میکرد و کاملا میفهمید. اینقدر خوشحال بود و ذوق داشت که همه رو سر شوق آورده بود،یه جا بند نمیشد همش شعر تولدت مبارک و میخوند و هر کی و میدید میگفت تولدمه! امسالم تولدشو خونه دایی امیر گرفتیم و از شب قبل با زدن شرشره و بادکنکای رنگی رفتیم به استقبال تولد یکی یدونمون.....پیشنهاد بابا بردن صبا به سرزمین عجایب بود که دخملی شب تولدش و حسابی خوش باشه و بازی کنه واسه همین رفتیم تیرازه و اول واسه خوشگل خانم یه لباس پرنسسی خریدیم که واسه تولدش بپوشه بعدم با بابا ...
10 مهر 1391

روزهایی که گذشت...

از عید فطر میخواستم بیام و اینجا کلی از عید فطر و تولد سحر که هم زمان شدن و همه با هم رفتیم پلور واست تعریف کنم و اینکه تازه فهمیدم وقتی میریم جایی که فضایه بیشتری واسه شیطونی کردن داری دیگه تا اشک من و در نیاری کوتاه نمیای! از صبح که رفتیم پلور تا شب که برگشتیم دیگه هر کاری دلت میخواست کردی با دست تمام زمین و قشنگ شخم زدی اینقدر خاکی بودی که تا شب چند دفعه شستمت و لباسات و عوض کردم باز آش همون آش بود و کاسه همون کاسه! دیگه نق زدن و غر غر کردنت بماند، ازت هم غافل میشدم سمت رودخونه بودی که میترسیدم بیوفتی تو آب. خلاصه برگشتیم خونه و من یه نفس راحت کشیدم که روزمون به خیر و خوشی گذشت. فرداش هم با شنیدن خبر فوت مامان بزرگ بابا اومدیم کرمان و از...
21 شهريور 1391

بدون عنوان

نمیدونم عنوان و چی بذارم آخه هرچی فکر کردم دیدم چیز جدیدی به ذهنم نمیاد. آخه اصلا خودمم نمیدونم از چی میخوام واست بگم! با این سرعت اینترنت حتی این سایتم چند روزه باز نمیشه منم یادم رفته چی میخواستم بنویسم.... بزار از کلمات جدید شروع کنیم.... تازگیا یاد گرفتی بگی ممنون( که این حکایتی داره که بعدا میگم)، وقتی چیزیو میخوای میگی بدش، دودو چی چی رو هم خیلی خوشگل میگی اونقدر که میخوام بخورمت و کلمه جیش و که وقتی کسی میره دستشویی یا وقتی دارم عوضت میکنم به بقیه گزارش میدی. کار جدیدی هم که میکنی و تازگیا حرصم و در میاری اینه که وقتی خوشحال میشی از دیدن کسی یا وقتی میخوای با کسی بازی کنی و هیجانی میشی طرف مقابل و میزنی!!!! آخه چرااااااااا صب...
6 شهريور 1391

تلویزیون

آخه دختر،نبم وجبی، وروجک... من دیگه چیکار کنم از دست اینهمه شیطونی! خسته شدم بسکه دنبالت دویدم و خرابکاریاتو راس و ریس کردم.... آخه شیطونیم حدی داره دیگه بچچچچچچچچچچچچچچه! جونم واست بگه سیر صعودیه بریزو بپاشها و ظرف و ظروف شکستنها و خط رو مبل و دیوار کشیدنها و در امان نبودن موبایل و تلفن از ضربه های احتمالی و زردچوبه رو فرش خالی کردن و چپه کردن و ریختن کلی شکر و رژه رفتن توشون و زدن بچه هایه مردم تا اونحا ادامه پیدا کرد که چند روز پیش با پرتاب قوطی کرم به سمت تلویزیون این به اصطلاح جعبه جادو از خانه ما رخت بربست و به زباله دان تاریخ پیوست.....ولی بگما خودتم فکر نمیکردی اینجوری شه حسابی شوکه شده بودی! دو ساعت تمام گریه میکردی و بهونه می...
25 مرداد 1391

22ماهگیت مبارک

روزها با سرعت برق و باد میگذرن و تا به خودم میام میبینم یک ماه دیگه هم تموم شد! با اومدن 5 مرداد حالا دیگه دخترک 22 ماهه شده و دیگه چیزی به تولد 2 سالگیش نمونده. وااااااااای که چه لذتی میبره از تولد و کیک و شمع فوت کردن ،شعر تولدت مبارکم که دیگه خوراکشه! هرچند باباش تا حالا هر مناسبتی بوده واسش کیک خریده و خانمی  یه چند باری الکی واسه خودش تولد گرفته. اوضاع و احوال خونه این مدت یکم به هم ریخته بود، مهمونی و مهمون داری و بدتر از همه مریضی ناگهانی پدرجون حال و هوایه نوشتن و ازم گرفته بود. نوشتن و از امشب به شب بعد موکول میکردم و این روند ادامه پیدا کرد تا حالا و الان تازه میبینم اووووووووووووووه چقدر گذشته و من چه روزهایی رو با صبا گذرون...
6 مرداد 1391