صباصبا، تا این لحظه: 13 سال و 7 ماه و 16 روز سن داره

صبا عشق من و بابا

تولدی دیگر

1391/11/15 2:51
نویسنده : مامان صبا
297 بازدید
اشتراک گذاری

یه وقتایی نمیدونم چرا ولی اینقدر درگیر روزمرگیهامون میشیم  که دیگه مجالی واسه بعضی کارا نمیمونه، یکیش همین نوشتن وبلاگ دخترک که با اینکه واسم خیلی مهمه ولی گاهی خستگی، گاهی مریضی، گاهی دسترسی نداشتن به اینترنت و صدها بهونه ریز و درشت دیگه باعث میشه ازش غافل شم و هر شب که میخوابم یه حس بدی بهم میگه امشبم ننوشتی..... ! تقریبا ٤ ماهی از اخرین مطلبی که نوشتم میگذره و تو این مدت خیلی اتفاقات تو زندگی صبا پیش اومد. اولیش این بود که یه هفته بعد از تولدش تصمیم گرفتم از پوشک بگیرمش و دختری واسه خودش دیگه خانم شه! روز اول صبح که از خواب بیدار شد بهش گفتم تربچه دیگه بزرگ شدی و وقتشه که پوشک نشی و بری دسشویی. خوبه؟ دوس داری؟ با اعلام رضایت دخترک منم عزمم و جزم کردم که این کارو به نحو احسن پیش ببرم. تا ظهر خوب پیش رفتیم تا شبم یکی دوبار زحمت دسشوییشو تو شلوارش کشید ولی خوب گفتم طبیعیه روز اول بوده و فردا بهتر میشه ولی فردا صبح وقتی بیدار شد با قاطعیت اعلام کرد منو پوشک کن دیگه نمیرم دسشویی! دیگه هرچی خواهش، اصرار، تشویق، بازی از طرف من و باباش بیشتر میشد قاطعیت دختری هم واسه به کرسی نشوندن حرفش بیشتر میشد. دیگه واقعا خسته شده بودیم از اینکه بیشتر روزو تو دسشویی میگذروندیم، اونجا رو پر کرده بودیم از اسباب بازی و رنگ انگشتی و برچسبای مختلف و حباب سازی و فواره بازی و کلی کارها و چیزایه دیگه ولی کمتر نتیجه میگرفتیم چون به محض اینکه میومدیم بیرون میدیدیم باز یه جایه دیگه از خونه خیس شد. بعد از سه روز با راهنمایی مشاور و جمع کردن کلی اطلاعات تصمیم گرفتیم این کارو به یه زمان دیگه موکول کنیم و دوباره دختری پوشک شد....

روز ١٣ آبان بود که بابا میخواست واسه یه کار اداری بره کرمان که قرار شد ما هم باهاش بریم و هم یه آب و هوایی عوض کنیم وهم یکم پیش خاله سارا که منتظر نینیش بود و حالش خوب نبود بمونیم و چون قرار بود دایی امین بره تهران خونه پیدا کنه و اسباب کشی کنن ما پیشش بمونیم که اون تنها نباشه که خلاصه این سفر تا ٢٣ آذر طول کشید و ما همون شب با خاله سارا برگشتیم تهران ...

چون خاله شرایطش جوری نبود که تنها خونه جدیدشون بمونه و از طرفی اسباب کشی و چیده شدن وسایل زمان زیادی میبرد خاله سارا خونه صبا کوچولو موند تا نینیش دنیا بیاد. تو این مدتم حساابی صبا با خالش جور شد و یه جورایی شده بودن همبازیه هم. روز ٣ دی بود که اومدم پوشک دخترک و عوض کنم که بهم گفت مامان دیگه پوشکم نکن میسوزم خودم مبرم دسشویی......! قیافه من قشنگ دیدنی بود هم از تکرار تجربه گذشته میترسیدم هم دلم میخواست به حرفش گوش کنم در نهایت دل و زدم به دریا و دیگه پوشکش نکردم و جالبه که دیگه حودش بی هیچ مشکلی میرفت دسشویی وبه جز یکی دو بار که مشغول بازی بود و یادش رفت بگه دیگه کلا با پوشک خداحافظی کرد...... حدودا ٢ هفته بعدشم یه ویروس خیلی بدی دخترک و مریض کرد که هنوزم با گذشت ١ ماه و نیم سرفه هاش خوب نشدن و من دیگه نمیدونم چقدر دیگه باید دکتر ببرمس و دارو بخوره ولی اثری نداشته باشه! هیچ وقت اون شبی که تب داشت یادم نمیره تا نزدیک صبح بیدار نشستیم کنارش و تب بر و پاشویه تن داغشو خنک تر نمیکرد و نزدیک صبح خروسک سینش شدت گرفت مجبور شدیم ببریمش بیمارستان کودکان که با زدن آمپول یکم بهتر شد و ما جون تازه ای گرفتیم.... بعد از صبا نوبت من و باباش بود که مریض شیم و هنوز ما خوب نشده دوباره صبا گلوش عفونت کرد و دوباره تب و دوباره آمپول و دوباره همون آش و همون کاسه.... دیگه واقعا ضعیف و بی اشتها شده بود و سرفه هاش که انگاری تمومی ندارن روحیمو حسابی ضعیف کرده بود تا اینکه ٩ بهمن ساعت ١١:٤٥ دقیقه شب دختر خاله صبا هم بدنیا اومد و هممونو خوشحال کرد. این موجود کوچولو که به قول صبا خواهرشه با اومدنش من و از اون حال و هوایه مریضی بیرون اورد و الان احساس بهتری دارم. فعلا سرمون با عضو جدبد خونواده گرمه و همگی منتظر روزهایه بهتری در آینده هستیم.....

تو این مدت صبا یه چندتا عکسم گرفته که در اولین فرصت میذارم

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)