صباصبا، تا این لحظه: 13 سال و 7 ماه و 17 روز سن داره

صبا عشق من و بابا

شیطنت های کودکانه...

تا چشم به هم میزنی میبینی کلی از سال گذشته و فرصت نکردی حتی بشینی شیطونیایه دخترک و اینجا هوار بکشی، داد بزنی، صداتو از تویه این کلمه ها رها کنی تا شاید این دلت آروم شه هرچند وقتی یه کار بدی میکنه و تو ا وج عصبانیتتی بازم یجوری دلتو میلرزونه و با نگاش و بوساش و حرفاش ی کاری میکنه دلت میخواد فقط بغلش کنی و همه چیو فراموش کنی...... چند روز پیشا خانم کوچولو خوابیده بود جلو تلویزیون و منم بخیالم داره کارتون میبینه، یهو پاشد اومد تو بغلم میگه مامان ی چیزی کردم تو بینیم گیر گرده منم گفتم شاید بچه ست ی چیزی تو تخیلاتش میگه گفتم نه مامان چیزی نیست پاشو برو کارتونتو ببین دیدم زد زیر گریه میگه گیر کرده، منم هرچی نگاه کردم چیزی ندیدم  تا ب...
1 مرداد 1393

صبا و مهد کودک

صبا امروز دقیقا 3 سال و 4 ماهه شد . به پیشنهاد یکی از دوستایه بابایی تصمیم گرفتیم  بجای مهد کودک رفتن صبا رو جایی بفرستیم که علاوه بر اینکه وقت و انرزی و بچه الکی هدر نشه واسش ی بار مثبتم داشته باشه و چیز جدیدی هم یاد بگیره... واسه همین ثبت نامش کردیم کاخ کودک سیمین که هم مثه مهد بازی و تفریح داره هم باهاشون زبان هم کار میکنن. خلاصه امروز روز اول ورود صبا به اجتماع بود و البته واسه من خیلی سخت تر بود که جگر گوشمو چجوری تنها اونجا بزارم. نگرانیهایه مادرونه گاهی وقتا بد جوری ادمو اذیت میکنه. خودم بغض داشتم و مجبور بودم جلوی صبا الکی ذوق کنم که مهد جایه خوبیه که دومی نداره! صبح که لباس میپوشیدم واسش گریه میکرد که من نمیرم مهد کودک خلاصه با...
28 فروردين 1393

سال 93

عیدم با همه خوبیهاشو بدو بدو هاش مهمونیو مسافرت و شادیهاش بلاخره تموم شد و  سال 93 با یه دنیا انرزی و کلی دل مشغولی که امسال قراره چه اتفاقاتی واسمون بیفته شروع شد. صبا بزرگتر شده نق زدناش کمتر شده درکش بیشتر شده کلا دارم کم کم به یه ثباتی میرسم هرچند الان با رفتن به مهد کارم بیشتر شده ولی خوب خودم راضیم. صبا الان ترم دوم زبانه و خیلی چیز یاد گرفته یکم تو نوشتن اذیتم میکنه و تنبلی میکنه و مرتب موقع نوشتن میگه نمیتونم بنویسم دستم درد میکنه ، پام درد میکنه ، خوابم میاد، گشنمه، تشمه.... ولی خوب بلاخره مینویسه و خودشم کلی کیف میکنه. الان شیرین زبونیاش دل ادمو میبره و با هانیه هم همیشه قهره هنوز با خوابش مشکل دارم که شب تو اتاقش تنها بخواب...
28 فروردين 1393

سینما

امروز 6 دی 92 بود و صبا دیروز 3 سال و 3 ماهگی رو هم پشت سر گذاشت. دیگه این روزا اومدن به وبلاگ دخملی  یه وقت و ی حال و حوصله درست و حسابی میخواد که این شرایط با سرعت زیادی داره از من دور میشه...... صبا بزرگتر شده، شیطونیاش چند برابر شده و من تقریبا بیشتر شبها زودتر از صبا خواب میرم. البته بی حوصلگیهایه منم که دیگه مزیده بر علته! ولی از همه اینا گذشته وقتی عکسا و فیلمای کوچولویی هاشو میبینم باورم نمیشه اینقد بزرگ شده باشه تازگیا ی جوری شعر میخونه میخوام بخورمش. استعدادش تو شعر حفظ کردن محشره... هر اهنگی تو ماشین بزاریم میبینم داره باهاش میخونه البته اینا جدایه از شعرهای مجله نبات کوچولو که صبا عاشقشه! واما بگم از اولین تجربه سینما رفتن د...
6 دی 1392

تولد 3 سالگی

امسال تولد دختری و کرمان بودیم و قسمت بود تولد شو یه جور دیگه جشن بگیریم. 5 مهر 92 دختری یه تجربه جدید داشت عصری بردمش ارایشگاه موهاشو کلی خوشگل درست کرد وبعدم لباس قشنگی که به قول خودش لباس عروس بود و پوشید و بعدم رفتیم اتلیه و عکسای خوشگل گرفت و بماند که اونجا چقدر شیطونی کرد تا عکساشو بگیره بعد باهم رفتین کیکشو گرفتیم که امسال شکل خرگوش بود بعدم رفتیم رستوران فلامینگو اونجا منتظر مهمونا شدیم تا بیان با اومدن خاله جون و مهرنوش و نازی و دایی محمد رضا و مریم جون و ایلیا و الناز و خاله شهین و عمو حمید و عزیز و بابا محمد و عموها احمد و حسین و علیرضا و مهدی و عمه حمیده و خاله شعله و دایی احمد و حامد مهمونی شروع شد و مامانی و پدر جون چون رفتن مک...
11 مهر 1392

صبا در نمایشگاه MBC

 امروز با صبا و بابایی رفتیم نمایشگاه کودکان. معمولا نمایشگاه خوبیه و دختری اینجور جاهارو دوست داره. از دور که بادکنکارو دید طبق معمول دستاشو گذاشت روی گوشاشو شروع کرد به غر زدن که میترسم میترسم. منم تازگیا دیگه از پس گریه هاش بر نمیام تهدیدش کردم که اگه بخواد اینجوری ادامه بده از همینجا برمیگردیم خونه و نمایشگاه بی نمایشگاه! خلاصه رضایت داد و با ورود به سالن اولی و دیدن اونهمه بچه و غرفه هایی که مخصوص نی نیا بود کلی سر ذوق اومد و دیگه همه چی یادش رفت. تمام غرفه ها میرفت تو نقاشی میکرد، بازی میکرد و یه عااااالمه خوش گذروند. ولی به ما هم یه شوک بزرگ وارد کرد اونم وقتی بود که من و بابایی داشتیم با یکی از مسئولین غرفه ها صحبت میکردیم که ی...
22 شهريور 1392

2سال و 9 ماهگی مبارک

تربچه مامان دیگه داره بزرگ میشه، هرکی ازش میپرسه چند سالته میگه 2 سال و 7 ماهمه، وقتی کوچیکتر بود شکایت خستگیامو شیطونیهایه دخملیو به مامانم میکردم میگفتم کی میشه دیگه بزرگتر شه!اونم بهم میگفت صبور باش بچه ها هرچی بزرگتر بشن مشکلاتشونم با خودشون بزرگ میشه.....حالا میبینم مامانم درست میگفت. الان صبا تا روزی یه بار اشک منو در نیاره روزش شب نمیشه! البته اگه خونه خودمون باشیم و کسی هم پیشمون نباشه خیلی آرومه و اصلا اذیتم نمیکنه. بعضی وقتا از بس نق میزنه و گریه میکنه و سر چیزایه بیخود بهونه میگیره دلم میخواد از دستش فرار کنم ... ولی چیکار کنم که باز یه خندش دلمو میلرزونه و همه چی یادم میره. امشب وقتی میخواسته بخوابه برنامه هاشو واسه فردا بهم...
9 تير 1392