صباصبا، تا این لحظه: 13 سال و 7 ماه و 18 روز سن داره

صبا عشق من و بابا

17 ماهگی مبارک

عزیز دلم 17 ماهگیت مبارک. این مدت خیلی سریع گذشت،دلم میخواست میشد و میتونستم همه ی لحظه های باتو بودن و ثبت کنم و بعدهااز دیدنشون و از داشتنشون و از تکرارشون لذت ببرم. یه وقتایی که عکسایه نوزادیتو میبینم دلم واقعا واسه اون قدی بودنت تنگ میشه... هر قدر هم فیلم و عکس و این وبلاگ خاطراتو نگه دارن و تکرار کنن ولی بازم نمیشه همه شیرین زبونیات و بازی کردنات و گریه و خنده هات و همه و همه ی لحظات با تو بودن و داشت ............ الان تو 17 ماهگیت قدت 85 سانتیمتر و وزنت 11.700 نسبت به ماه گذشته زیاد وزنت تغییر نکرده و با این روند دندون در آوردنت گمونم وزنت کمترم بشه! تعداد کلماتی که به ظور واضح میتونی بگی حدود ٤٠ کلمه است بابا مامان ...
8 اسفند 1390

دندون نو مبارک

امشب خونه عمه محبوبه بودیم، تازگیا میونت با باران خیلی خوب شده و از دیدن هم کلی ذوق میکنید وخوشحال میشین، اول میرین بازی میکنیین و بازی مورد علاقتون دالی بازی یا به قول تو دتی که حالا سر زبون همه همین دتیه! باران میره قایم میشه بعد تورو صدا میزنه بری پیداش کنی بعد تو هنوز نرفته خودش میاد بیرون به تو میگه دتی تو هم ذوق زده میگی دتی و اونوقت نوبت توئه که قایم شی بعد با هزار زحمت مثلا میری زیر صندلی که یهو باران صدا میزنه شبـــــــــــــــــا ( صبا) تو هم میای بیرون و میگی دتــــی!!!! ما هم محو این بازیه شما میشیم و داریم به بازی کردنتون میخندیم که یدفعه میبینی سر یه چیز کوچیک دعواتون میشه و هیچکدومم حاضر نیست کوتاه بیاد و خلاصه جنگ بالا میگیر...
2 اسفند 1390

بزرگ شدن

واقعا نفهمیدم کی اینقد زود بزرگ شدی!!!!!! امروز که نگات میکردم واسم عجیب بود ولی دلم واسه نوزادیات تنگ شده .آخه وروجک چرا اینقد واسه بزرگ شدن عجله داری ؟ هان؟امشب داشتم لباسایی که واست کوجیک شده رو جمع میکردم هر لباس و که برمیداشتم یه نگاه بهت میکردم و تو دلم میگفتم این که همین تازگیا این و میپوشید ولی حالا کوچیکه! امروز دقیقا 1 سال و 4 ماه و 14 روزته. دایره ی لغاتی که میتونی بگی روز به روز وسیع تر میشه یه روز دایی امیر که تازگیا صداش میکنی حاجی داشت میگفت صبا که بلد نیست حرف بزنه یکدفعه نمیدونم از کجا فهمیدی باید پاشی از خودت دفاع کنی، دایی امیرو صدا میزدی حااااجی حاااااجی بعدم دیگه هرچی بلد بودی از شعر ببعی میگه بع بع و هرچی ریحانه ا...
19 بهمن 1390

پستونک بی پستونک

با تموم شدن 15 ماهگیه صبا و در اومدن دندونایه بالاش تصمیم گرفتیم پستونک و ازش بگیریم. با وابستگی شدیدی که صبا به پستونکش داشت من استرس زیادی داشتم که نکنه اذیت بشه. خلاصه دیروز صبح دل به دریا زدم و یکم لاک تلخ به پستونکش زدم و گذاشتمش جایی که دم دستش باشه.طفلک از همه جا بی خبر مثل همیشه برداشت و گذاشت دهنش که از مزه بدش هرچی خورده بود بالا آورد منم هرچی بهش میدادم مزه دهنش عوض شه حاضر نبود بخوره. اینقد از اینکه بچم و اذیت کردم حالم بد بوذ و بغض کرده بودم که منتظر یه بهونه بودم واسه ترکوندش. یه روز خوشحال شدم که پستونک میخوره ولی حالا باید ازش دورش میکردم...... عجب روزگاریه هااااااا ولی اینقد که کنار اومدن با موضوع واسه من سخت ب...
10 بهمن 1390

صبا و سفر

روزهای دوری از وبلاگ دخمل کوشولوی مامان دیگه زیاد شدن و غیبت ها غیر موجه! یه مدتی رفتیم کرمان مسافرت. بابا یکم کار داشت واسه همین قرار شد من و صبا زودتر بریم و بابا بعدا بیاد . شب تو فرودگاه وقتی از بابا خداحافظی کردیم و من و دخملی آماده رفتن شدیم تازه شیطنت و بازی گوشی وروجک خانم شروع شد .... اول که نشستیم تو هواپیما اینقد پاش و کوبید به صندلی جلویی و جیغ و داد زد که همه مارو نگاه میکردن مونده بودم چجوری آرومش کنم. پستو نکشم مدام مینداخت زیر صندلیها و آوردنش هم کار سختی بود که یه آقایی مسؤلیتش و به عهده گرفته بود. وقتی هم که میخواست شام بخوره گفت آب پرتغال میخواد منم نی گذاشتم توش که از دستم گرفت و تو یه چشم به هم زدن یه فاجعه...
9 بهمن 1390

شب یلدا

چه دیر به دیر شده اینجا اومدنم و از تو نوشتنم. امشبم حال و حوصله نداشتم ولی دیدم پنجم ماهه و بازم عشق مادریم یهو قلمبه شد و پاشدم اومدم . عزیزم 14 ماهگیتم تموم شد... روزا چه زود میگذرن.....! دلم گرفته صبا..... خیلی دلم گرفته.... الان 5 شبه از یلدا گذشته من تازه میخوام واست بنویسم. امسال دومین یلدایی بود که تو هم پیشمون بودی. پارسال خونه دایی امیر بودیم و امسالم با چند روز تاخیر مراسم شب یلدارو خونه عمه معصوم دعوت بودیم.خیلی خوش گذشت و تو هم حسابی با بچه ها بازی کردی. ولی تو امسال 2تا جشن داشتی. جشن اولی رو هم تویه خانه اسباب بازی که نزدیک خونمونه با یه عالمه بچه ی دیگه گرفتی. صبحش بردمت اونجا که بازی کنی خاله ای که مسوول بچه هاست گفت بع...
6 دی 1390

صبا در کاخ گلستان

چهارشنبه 16 آذر یعنی وقتی که صبا 1 سال و 2 ماه و 11 روزش بود من و بابا وصبا با خاله سارا و دایی امین رفتیم کاخ گلستان و با هم ببینیم. اول از همه سوار مترو شدیم که صبا تو کالسکش خواب بود و نفهمید یکی دو ایستگاه که رد کردیم خانم کوچولو بیدار شد و چون واسه اولین بار بود که سوار مترو میشد اول یکم دوروبرش و نگاه کرد یکم به صورت آدمایه اطرافش خیره شد بعد احساس کرد چقدر قطار سواری خوبه و شروع کرد به شیطونی و سر و صدا کردن و همون تو کالسکه بپر بپر کردن! بالاخره رسیدیم و پیاده شدیم رفتیم به سمت کاخ... اول از همه از دیدن کالسکه ها با اون اسبایه بزرگش هم متعجب بود هم ذوق زده که بعد از ناز کردن و بازی کردن با اسبها سوار کالسکه شدیم و تا نزدیک در کاخ رف...
19 آذر 1390