22ماهگیت مبارک
روزها با سرعت برق و باد میگذرن و تا به خودم میام میبینم یک ماه دیگه هم تموم شد! با اومدن 5 مرداد حالا دیگه دخترک 22 ماهه شده و دیگه چیزی به تولد 2 سالگیش نمونده. وااااااااای که چه لذتی میبره از تولد و کیک و شمع فوت کردن ،شعر تولدت مبارکم که دیگه خوراکشه! هرچند باباش تا حالا هر مناسبتی بوده واسش کیک خریده و خانمی یه چند باری الکی واسه خودش تولد گرفته. اوضاع و احوال خونه این مدت یکم به هم ریخته بود، مهمونی و مهمون داری و بدتر از همه مریضی ناگهانی پدرجون حال و هوایه نوشتن و ازم گرفته بود. نوشتن و از امشب به شب بعد موکول میکردم و این روند ادامه پیدا کرد تا حالا و الان تازه میبینم اووووووووووووووه چقدر گذشته و من چه روزهایی رو با صبا گذروندم. حالا چون بابا مجبوره 3روز در هفته رو بخاطر کارش پیش ما نباشه من و صبا باید از این به بعد قویتر باشیم، باید بیشتر کنار هم بمونیم و تنهاییامونوباهم پر کنیم. صبا هم نبود باباشو حس میکنه، زیاد ازم میپرسه بابا کجاست؟ منم میگم اداره و خودش میفهمه جایی رفته که نمیتونه مارو با خودش ببره. دیگه فرودگاه و کاملا میشناسه خودش میگه: بابا همپا سوار شد ااااافت....
خلاصه فعلا ما موندیم و این صبایه یدونه که بچه ها رو از زدناش بی نصیب نمیذاره! همشم میخواد شقایق و بزنه با پرویی میاد میگه اجازه میدی شقایق و بزنم؟ میگم نه! گریه میکنه میگه اجازه بده اجازه بده..... بعدم بچه مردم و میزنه میگه زدمش، لهش کردم. نه تنبیه، نه تشویق، هیچکدوم کاری نتونست بکنه که این کاربد از سرش بیوفته...عوضش زبون داره اووووووووووووووووووه شعر میخونه دلت میره. دیگه شعرایی که بلد بوده رو خودش کامل میخونه. من عاشق چشم چشم دو ابرو خوندنشم کاش میذاشت صداشو ضبط کنم!
5مرداد با اینکه ماه رمضونه ولی افطار و دسته جمعی رفتیم پارک جوانمردان صبا هم کلی عکس گرفت شب بعدشم تولد علی بود که اونم توی همون پارک بودیم عکساشم الان میذارم....