این روزها.........

١٨ ماهگیه دخترک دیروز تموم شد و عزیز لحظه هایه مامان قدم به 19 ماهگی گذاشت، لحظه به لحظه خاطره شد این روزهایی که به سرعت برق و باد گذشت.....

من امشب یکم بی حوصلم آخه دیروز یه اتفاق بد افتاده و ما سه نفر از فامیل و تو مشهد تو یه حادثه از دست دادیم. الان همه رفتن اونجا و فقط ما موندیم اینجا پیش بچه ها که تنها نمونن. شبنم یکم دلتنگ مامانشه، ریحانه هم همینطور ولی تریپ بچه بی تفاوت برداشته ولی از رو غذا نخوردنش معلومه!

دخترک هم این روزها شاد و خوشحاله که همش پیش شبنم و ریحانست و باهاشون بازی میکنه. خداروشکر بازی مورد علاقش و که وایسادن روی چهارپایست جلویه روشویی و شستن دستاشه و البته خیس کردن خودش و همه جاست یادش رفته و سرش با چیزایه دیگه گرم شده.

روز دوم اردیبهشت با صبا گلی رفتیم خانه اسباب بازی کنار خونه، اتفاقا تولد یکی از بچه ها هم بود و مامانش کیک تولد آورده بود و اونجا واسش تولد گرفته بود، صبا هم که عاشق تولد! دست میزد میرقصید و کمک نیکا شمعاشو فوت میکرد خلاصه کلی خوش گذروند و بازی کرد.قرار بود فرداش هم بریم باغ وحش که این اتفاق افتاده و فعلا چند روزی همه چی از حالت عادی خارج شده.

خدا کنه دیگه از این اتفاقهایه بد نیفته....