صباصبا، تا این لحظه: 13 سال و 7 ماه و 17 روز سن داره

صبا عشق من و بابا

خرید با نی نی

1391/2/22 2:46
نویسنده : مامان صبا
206 بازدید
اشتراک گذاری

امروز یه روز استثنایی بود! اووووووووووووووووووووووه که چی بگم از شیطونیات مادر!!

صبح که پاشدیم یکم حالم خوب نبود تصمیم داشتم اگه دخملی بذاره استراحت کنم. بابا که کار داشت و رفت شرکت من موندم و دخترک...... اول با می می خوردن شروع کرد اونم به روش جدیدش! ( دستم و میکشه و میگه پاشوووووو بعد من و با خودش میبره دیگه هرجا که خواست میگه بشین می می بده امروزم از اون روزا بود که از دم دسشویی گرفته تا اتاق و آشپزخونه و به روش هایه مختلف ایستاده و نشسته و خوابیده و رو صندلی و ......... می می خورده) منم دیگه کلافه شدم رفتم رو کاناپه دراز کشیدم باز اومد یکم می می خورد رفت دنبال بازی منو بگی یه نفسی کشبدم و خوشحال از اینکه بالاخره تموم شد ولی خوشحالیم زیاد طول نکشید وقتی دیدم رفته سر پروژه بعدی ...........دیدم از اشپزخونه یکم سروصدا شد گفتم خوب حتما طبق معمول با قاشفا بازی میکنه دیدم یکم بازیش طولانی شد که پاشدم دیدم محتویات کابینتا از قاشق چنگالا گرفته قوطی ادویه ها و کاسه بشقابا وسط آشپزخونن( قیافه منو بعد از دیدن این صحنه تصور کنید!).......... مشغول جمع و جور کردن بودم که رفت تو اتاقش بازی کنه، میدونستم به یک چشم به هم زدن اوضاع اونجا هم دست کمی از اشپزخونه نخواهد داشت. دیگه یادم رفته بود مریض بودم مثلا!

دیگه داشت اشکم در میومد که خاله مصی واسه ظهر دعوتمون کرد با اینکه حال نداشتم ولی کور سویی ته دلم روشن شد که اونجا میره با ریحانه بازی میکنه و منم میتونم یکم استراحت کنم.خلاصه رفتیم و بعد از ناهار طبق روال هر ظهر اومدیم تو اتاق تا دخملی می می بخوره و لالا کنه ولی میمیشو که خورد پا شد که بره انگار نه انگار خوابش میومده دیگه هرچی بلد بودم به کار گرفتم راضی شه یکم بخوابه ولی هرچی از ما اصرار بود از وروجک انکار و آخر سر هم با گریه پاشد رفت.........من که دیگه بیهوش شدم ولی به گفته شاهدان عینی گویا رفته یه خونه کوچیک درست کرده و میخواسته ریحانه و هانیه رو هم ببره تو خونش و میگفته 3تا بشیم که اون بیچاره ها هم که جاشون نمیشده این خانمم گریه زاری راه انداخته بوده که واسه شکایت اومد پیشم که ایندفعه دیگه تو بغلم خوابش برد

عصر گفتیم همه با هم بریم بیرون و هم ریحانه کفش بخره و هم ما دوری بزنیم .چون شبم تصمیم داشتیم بریم خونه یکی از دوستان میخواستم اگه لباس مناسبی هم واسه دخترک دیدم واسش بخرم. از بدو ورود به پاساژ یا میخواست بغل شه ،بغلش میکردم میخواست خودش راه بره ،میذاشتمش زمین واسه خودش میخواست همه جا بره جیغم میزد میگفت تنها،تنهاش میذاشتم میخوابید کف پاساژ و دستاش و لباساشو دیگه جایی نمونده بود که بماله، پله برقی رو هم که دیگه آباد کرده بود. حالا به همه اینا گریه و این و میخوام و ماشین بازی میخوام و ...... رو هم اضافه کنید. اولین مغازه لباس فروشی هم یه تیشرت و شلوارک برداشتم با هزار جیغ و داد واسش پرو کردم که ببینم اندازشه که دیگه نذاشت در بیارم و فرار کرد و بعدم خوابیده بود کف مغازه و گریه..........بعدم که اومده بودیم بیرون نشسته بود رو زمین و میگفت شما هم بشینید. خلاصه بغلش کردم اوردمش پارک کنار پاساژ گفتم انرژیشو اونجا تخلیه کنه ولی صد بار اونجا من و از پله هایه سرسره بالا پایین کرد آخرشم سوار نشد و میگفت پله بازی.....

امشب وقتی نشستیم تو ماشین تو راه خونه داشتم به این فکر میکردم اصلا خوب نیست احساس کنم حالم بعضی وقتا بده و تصمیم بگیرم استراحت کنم، آخه من یه وروجک شیطون دارم که از همه دنیا واسم عزیزتره حتی با همه این شیطونیاش.........

(صبا امروز 19 ماه و 17 روزش بود )

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (1)

مامان غزل
22 اردیبهشت 91 1:43
سلام مامان صبا کوچولو منم با میمی خوردن غزل همین مشکلات رو دارم از صبح که از خواب پا میشه نمیزاره از جام تکون بخورم میگه دراز بکش بعد هم میاد میخوابه تو صورتم و میمی میخوره توی خیابون یا تاکسی هم مدام میگه ممهموفق پیروز باشید به وبلاگ غزل هم سر بزنید خوشحال میشیم





ممنون عزیزم از همدردیت. خوشحال شدم تنها نیستم