صباصبا، تا این لحظه: 13 سال و 7 ماه و 16 روز سن داره

صبا عشق من و بابا

من و دختری....

این روزا دختر مامان کم کم داره 18 ماهگیشم تموم میشه و دیگه واسه خودش خانمی شده. کلمه هایه بیشتری و میتونه بگه و اونایی هم که قبلا میگفت ولی یه چیزاشو اشتباه میگفت الان دیگه درست میگه. حس خوبی از شعر خوندن بهش دست میده و این روزا همه سعیشو داره میکنه شعرایی که واسش میخوندم و تکرار کنه....... یه توپ دارم............گگلی سرخ و سفید و.......آبیش میزنم زمین............ابا نمیدونی تا کجا میره من این توپو...........نناشم مشقامو خوب .......ننشم بابام بهم.............دیدی آد یه توپ.................گگلی اتل متل..............توتوله گاو حسن...........ششویه سمت چپیارو دخملم میخونه.عمو زنجیر بافم خیلی دوس داره...
6 ارديبهشت 1391

خاطرات خوب تعطیلات عید

تعطیلات عید امسال هم با همه خوبیاش و دور هم بودناش بالاخره تموم شد و ما برگشتیم خونه، ولی خیییییییییییییلی خوش گذشت حیف که زود تموم شد......................و اما از دست این مامان صبا که کلی تنبلی کرده و نیومده واسه دخملی بنویسه ولی الان همه رو تند تند مینویسم امسال هم بعد از سال تحویل،مهمونی و دید و باز دیدها شروع شد و تا روز آخر هم که میخواستیم بیایم همچنان ادامه داشت ولی اینکه همه باهم بودیم لذت تعطیلات و دوچندان میکرد و البته به صبا هم بیشتر خوش میگذشت. روزهایه اولی که رفتیم کرمان صبا از شلوغی میترسید و هرکی و میدید گریه میکرد ولی روزایه آخر دیگه حسابی راه افتاده بود و با همه یه جوری ارتباط برقرار میکرد. یه چیز دیگه هم که عید امسال...
18 فروردين 1391

عید نوروز 1391

نوروز و بهار و سبزی و سر سبزی بالاخره از راه رسید و همه جا پر شد از حال و هوایه عید.......ما هم مثل همه خودمون و واسه اومدن بهار اماده کرده بودیم. صبا در آستانه 5/1 سالگی نوروزو برایه دومین باره که تجربه میکنه و امسال هم مثل پارسال سال تحویل و با شیطونی گذروند! حتی نشد یه عکس درست حسابی ازش بگیریم. یه سفره خوشگل پر از چیزایه جذاب جلوش پهن شده بود که به هیچ صورتی نمیتونست ازشون بگذره و تقریبا هیچیو بی نصیب نذاشت... امسال لباسش واسه لحظه سال تحویل شبیه حاجی فیروز بود ولی یه لحظه هم کلاهش و سرش نذاشت ازش عکس بگیریم...اما در عوض کللللللللللللللی عیدی گرفته وروجک. دست همه درد نکنه.............................. اینم یه عکس که وقتی ح...
1 فروردين 1391

سفر به اصفهان

  20 اسفند سال 90 یعنی آخرین روزایه فصل زمستون، وقتی که دیگه یواش یواش بویه بهار و عید و سال نو همه جا پر شده بود من و بابا و صبا تصمیم گرفتیم با هم بریم سفر... چون هر سال عید و میریم کرمان تا کنار اقوام تعطیلات و بگذرونیم واسه همین بابا پیشنهاد داد یکی دو روزی هم بریم اصفهان و سفر نوروزیمونو از اونجا شروع کنیم......... شنبه صبح زود حرکت کردیم و صبا بیشتر راه و تو ماشین خواب بود. ظهر وقتی رسیدیم یه اتاق تو هتل خاتون گرفتیم و ناهار خوردیم و یکم استراحت کردیم و عصرش رفتیم سمت زاینده رود و سی و سه پل...... وااااای که چقدر قشنگ بود ولی هوا خیلی سرد بود و بد جوری باد میومد صبا هم این وسط جیغ و داد و فریاد که دستشو ول کنیم خودش میخواست تن...
27 اسفند 1390

صبا داره بهار میاد....

َعاشق این روزام،غاشق اومدن بهار و حال و هواشم، عاشق بوی تمیزی و خونه تکونی و سبزه و ماهی قرمزایه خوشگلشم، عاشق خرید شب عید و خیابونایه شلوغ پلوغ و دیدن حس و حال بقیه ام... نمیدونم تو هم وقتی بزرگتر شی مثل من از اومدن عید اینهمه ذوق زده میشی یا نه؟! بعد از کلی اینور و اونور رفتن و زیر و رو کزدن همه مغازه هایه خیابون بهار و سر زدن به همه لباس نی نی فروشیهایی که بلد بوذیم بالاخره تونستیم واسه دخملیمون چندتا لباس خوشگل بخریم که عید خوشگل مشگل بره مهمونی... ولی دست بابایی درد نکنه ها واست سنگ تموم گذاشت خانمی چهارشنبه هم واست از آرایشگاه سرزمین رویا که فقط واسه نی نیاست وقت گرفته بودم که با بابا بردیمت اونجا و موهات و کلی قشنگ کردیم،...
13 اسفند 1390

17 ماهگی مبارک

عزیز دلم 17 ماهگیت مبارک. این مدت خیلی سریع گذشت،دلم میخواست میشد و میتونستم همه ی لحظه های باتو بودن و ثبت کنم و بعدهااز دیدنشون و از داشتنشون و از تکرارشون لذت ببرم. یه وقتایی که عکسایه نوزادیتو میبینم دلم واقعا واسه اون قدی بودنت تنگ میشه... هر قدر هم فیلم و عکس و این وبلاگ خاطراتو نگه دارن و تکرار کنن ولی بازم نمیشه همه شیرین زبونیات و بازی کردنات و گریه و خنده هات و همه و همه ی لحظات با تو بودن و داشت ............ الان تو 17 ماهگیت قدت 85 سانتیمتر و وزنت 11.700 نسبت به ماه گذشته زیاد وزنت تغییر نکرده و با این روند دندون در آوردنت گمونم وزنت کمترم بشه! تعداد کلماتی که به ظور واضح میتونی بگی حدود ٤٠ کلمه است بابا مامان ...
8 اسفند 1390

دندون نو مبارک

امشب خونه عمه محبوبه بودیم، تازگیا میونت با باران خیلی خوب شده و از دیدن هم کلی ذوق میکنید وخوشحال میشین، اول میرین بازی میکنیین و بازی مورد علاقتون دالی بازی یا به قول تو دتی که حالا سر زبون همه همین دتیه! باران میره قایم میشه بعد تورو صدا میزنه بری پیداش کنی بعد تو هنوز نرفته خودش میاد بیرون به تو میگه دتی تو هم ذوق زده میگی دتی و اونوقت نوبت توئه که قایم شی بعد با هزار زحمت مثلا میری زیر صندلی که یهو باران صدا میزنه شبـــــــــــــــــا ( صبا) تو هم میای بیرون و میگی دتــــی!!!! ما هم محو این بازیه شما میشیم و داریم به بازی کردنتون میخندیم که یدفعه میبینی سر یه چیز کوچیک دعواتون میشه و هیچکدومم حاضر نیست کوتاه بیاد و خلاصه جنگ بالا میگیر...
2 اسفند 1390

بزرگ شدن

واقعا نفهمیدم کی اینقد زود بزرگ شدی!!!!!! امروز که نگات میکردم واسم عجیب بود ولی دلم واسه نوزادیات تنگ شده .آخه وروجک چرا اینقد واسه بزرگ شدن عجله داری ؟ هان؟امشب داشتم لباسایی که واست کوجیک شده رو جمع میکردم هر لباس و که برمیداشتم یه نگاه بهت میکردم و تو دلم میگفتم این که همین تازگیا این و میپوشید ولی حالا کوچیکه! امروز دقیقا 1 سال و 4 ماه و 14 روزته. دایره ی لغاتی که میتونی بگی روز به روز وسیع تر میشه یه روز دایی امیر که تازگیا صداش میکنی حاجی داشت میگفت صبا که بلد نیست حرف بزنه یکدفعه نمیدونم از کجا فهمیدی باید پاشی از خودت دفاع کنی، دایی امیرو صدا میزدی حااااجی حاااااجی بعدم دیگه هرچی بلد بودی از شعر ببعی میگه بع بع و هرچی ریحانه ا...
19 بهمن 1390

پستونک بی پستونک

با تموم شدن 15 ماهگیه صبا و در اومدن دندونایه بالاش تصمیم گرفتیم پستونک و ازش بگیریم. با وابستگی شدیدی که صبا به پستونکش داشت من استرس زیادی داشتم که نکنه اذیت بشه. خلاصه دیروز صبح دل به دریا زدم و یکم لاک تلخ به پستونکش زدم و گذاشتمش جایی که دم دستش باشه.طفلک از همه جا بی خبر مثل همیشه برداشت و گذاشت دهنش که از مزه بدش هرچی خورده بود بالا آورد منم هرچی بهش میدادم مزه دهنش عوض شه حاضر نبود بخوره. اینقد از اینکه بچم و اذیت کردم حالم بد بوذ و بغض کرده بودم که منتظر یه بهونه بودم واسه ترکوندش. یه روز خوشحال شدم که پستونک میخوره ولی حالا باید ازش دورش میکردم...... عجب روزگاریه هااااااا ولی اینقد که کنار اومدن با موضوع واسه من سخت ب...
10 بهمن 1390

صبا و سفر

روزهای دوری از وبلاگ دخمل کوشولوی مامان دیگه زیاد شدن و غیبت ها غیر موجه! یه مدتی رفتیم کرمان مسافرت. بابا یکم کار داشت واسه همین قرار شد من و صبا زودتر بریم و بابا بعدا بیاد . شب تو فرودگاه وقتی از بابا خداحافظی کردیم و من و دخملی آماده رفتن شدیم تازه شیطنت و بازی گوشی وروجک خانم شروع شد .... اول که نشستیم تو هواپیما اینقد پاش و کوبید به صندلی جلویی و جیغ و داد زد که همه مارو نگاه میکردن مونده بودم چجوری آرومش کنم. پستو نکشم مدام مینداخت زیر صندلیها و آوردنش هم کار سختی بود که یه آقایی مسؤلیتش و به عهده گرفته بود. وقتی هم که میخواست شام بخوره گفت آب پرتغال میخواد منم نی گذاشتم توش که از دستم گرفت و تو یه چشم به هم زدن یه فاجعه...
9 بهمن 1390