صباصبا، تا این لحظه: 13 سال و 7 ماه و 4 روز سن داره

صبا عشق من و بابا

دندون نو مبارک

امشب خونه عمه محبوبه بودیم، تازگیا میونت با باران خیلی خوب شده و از دیدن هم کلی ذوق میکنید وخوشحال میشین، اول میرین بازی میکنیین و بازی مورد علاقتون دالی بازی یا به قول تو دتی که حالا سر زبون همه همین دتیه! باران میره قایم میشه بعد تورو صدا میزنه بری پیداش کنی بعد تو هنوز نرفته خودش میاد بیرون به تو میگه دتی تو هم ذوق زده میگی دتی و اونوقت نوبت توئه که قایم شی بعد با هزار زحمت مثلا میری زیر صندلی که یهو باران صدا میزنه شبـــــــــــــــــا ( صبا) تو هم میای بیرون و میگی دتــــی!!!! ما هم محو این بازیه شما میشیم و داریم به بازی کردنتون میخندیم که یدفعه میبینی سر یه چیز کوچیک دعواتون میشه و هیچکدومم حاضر نیست کوتاه بیاد و خلاصه جنگ بالا میگیر...
2 اسفند 1390

بزرگ شدن

واقعا نفهمیدم کی اینقد زود بزرگ شدی!!!!!! امروز که نگات میکردم واسم عجیب بود ولی دلم واسه نوزادیات تنگ شده .آخه وروجک چرا اینقد واسه بزرگ شدن عجله داری ؟ هان؟امشب داشتم لباسایی که واست کوجیک شده رو جمع میکردم هر لباس و که برمیداشتم یه نگاه بهت میکردم و تو دلم میگفتم این که همین تازگیا این و میپوشید ولی حالا کوچیکه! امروز دقیقا 1 سال و 4 ماه و 14 روزته. دایره ی لغاتی که میتونی بگی روز به روز وسیع تر میشه یه روز دایی امیر که تازگیا صداش میکنی حاجی داشت میگفت صبا که بلد نیست حرف بزنه یکدفعه نمیدونم از کجا فهمیدی باید پاشی از خودت دفاع کنی، دایی امیرو صدا میزدی حااااجی حاااااجی بعدم دیگه هرچی بلد بودی از شعر ببعی میگه بع بع و هرچی ریحانه ا...
19 بهمن 1390

پستونک بی پستونک

با تموم شدن 15 ماهگیه صبا و در اومدن دندونایه بالاش تصمیم گرفتیم پستونک و ازش بگیریم. با وابستگی شدیدی که صبا به پستونکش داشت من استرس زیادی داشتم که نکنه اذیت بشه. خلاصه دیروز صبح دل به دریا زدم و یکم لاک تلخ به پستونکش زدم و گذاشتمش جایی که دم دستش باشه.طفلک از همه جا بی خبر مثل همیشه برداشت و گذاشت دهنش که از مزه بدش هرچی خورده بود بالا آورد منم هرچی بهش میدادم مزه دهنش عوض شه حاضر نبود بخوره. اینقد از اینکه بچم و اذیت کردم حالم بد بوذ و بغض کرده بودم که منتظر یه بهونه بودم واسه ترکوندش. یه روز خوشحال شدم که پستونک میخوره ولی حالا باید ازش دورش میکردم...... عجب روزگاریه هااااااا ولی اینقد که کنار اومدن با موضوع واسه من سخت ب...
10 بهمن 1390

صبا و سفر

روزهای دوری از وبلاگ دخمل کوشولوی مامان دیگه زیاد شدن و غیبت ها غیر موجه! یه مدتی رفتیم کرمان مسافرت. بابا یکم کار داشت واسه همین قرار شد من و صبا زودتر بریم و بابا بعدا بیاد . شب تو فرودگاه وقتی از بابا خداحافظی کردیم و من و دخملی آماده رفتن شدیم تازه شیطنت و بازی گوشی وروجک خانم شروع شد .... اول که نشستیم تو هواپیما اینقد پاش و کوبید به صندلی جلویی و جیغ و داد زد که همه مارو نگاه میکردن مونده بودم چجوری آرومش کنم. پستو نکشم مدام مینداخت زیر صندلیها و آوردنش هم کار سختی بود که یه آقایی مسؤلیتش و به عهده گرفته بود. وقتی هم که میخواست شام بخوره گفت آب پرتغال میخواد منم نی گذاشتم توش که از دستم گرفت و تو یه چشم به هم زدن یه فاجعه...
9 بهمن 1390

شب یلدا

چه دیر به دیر شده اینجا اومدنم و از تو نوشتنم. امشبم حال و حوصله نداشتم ولی دیدم پنجم ماهه و بازم عشق مادریم یهو قلمبه شد و پاشدم اومدم . عزیزم 14 ماهگیتم تموم شد... روزا چه زود میگذرن.....! دلم گرفته صبا..... خیلی دلم گرفته.... الان 5 شبه از یلدا گذشته من تازه میخوام واست بنویسم. امسال دومین یلدایی بود که تو هم پیشمون بودی. پارسال خونه دایی امیر بودیم و امسالم با چند روز تاخیر مراسم شب یلدارو خونه عمه معصوم دعوت بودیم.خیلی خوش گذشت و تو هم حسابی با بچه ها بازی کردی. ولی تو امسال 2تا جشن داشتی. جشن اولی رو هم تویه خانه اسباب بازی که نزدیک خونمونه با یه عالمه بچه ی دیگه گرفتی. صبحش بردمت اونجا که بازی کنی خاله ای که مسوول بچه هاست گفت بع...
6 دی 1390

صبا در کاخ گلستان

چهارشنبه 16 آذر یعنی وقتی که صبا 1 سال و 2 ماه و 11 روزش بود من و بابا وصبا با خاله سارا و دایی امین رفتیم کاخ گلستان و با هم ببینیم. اول از همه سوار مترو شدیم که صبا تو کالسکش خواب بود و نفهمید یکی دو ایستگاه که رد کردیم خانم کوچولو بیدار شد و چون واسه اولین بار بود که سوار مترو میشد اول یکم دوروبرش و نگاه کرد یکم به صورت آدمایه اطرافش خیره شد بعد احساس کرد چقدر قطار سواری خوبه و شروع کرد به شیطونی و سر و صدا کردن و همون تو کالسکه بپر بپر کردن! بالاخره رسیدیم و پیاده شدیم رفتیم به سمت کاخ... اول از همه از دیدن کالسکه ها با اون اسبایه بزرگش هم متعجب بود هم ذوق زده که بعد از ناز کردن و بازی کردن با اسبها سوار کالسکه شدیم و تا نزدیک در کاخ رف...
19 آذر 1390

یک کلمه ی تازه

امروز صبا 1 سال و 2 ماه و 3 روزش بود. هر روز بزرگ شدنش با یه کار جدید یا یه حرف جدید همراه بوده که واسه من و باباش کلی ذوق وشوق به بار میاره و باعث میشه بیشتر دوسش داشته باشیم. امشبم یکی از اون شبایی بود که صبا یه کلمه جدید و گفت و من کلللللللللللی لذت بردم. امشب وقت شام صبا اومد تو آشپزخونه منم بهش گفتم صبا به مامان کمک میکنه؟ دیدم وایساده زل زده به من! فهمیدم منظورم و نفهمیده واسه همین بسته نون و دادم بغلش گفتم ببر بده بابا تا من واست به بیارم. دیدم تند راهش و کشید و رفت پیش باباش، بابایی که مشغول کار بود متوجه صبا نشد که نونارو ازش بگیره صبا هم یکم باباش و نگاه کرد و گفت ننننننننننون ننننننننننننننننون بعدم انداختشون زمین و برگشت تو آشپو...
9 آذر 1390

هنرمند کوچک

دوباره پنجمین روز ماه از راه رسید و من ییییییییییییییییه عالمه خوشحالم. تکرار خاطرات خوب همیشه واسه آدما خوشایند بوده مخصوصا اگه این خاطرات مربوط به عزیزامون بشه.واسه منم که پنجم هر ماه یعنی صبا . یعنی تولد خوشبختی.... صبا کوچولو 14 ماهگیشم با همه شیطونیاش و شیرینیاش سپری کرد و از اون روزا فقط یادشونه که میمونه. تو اولین روز شروع 15 ماهگی صبا به دوتا چیز با دقت بیشتری نگاه کرد اونم کاغذ و مداد بود که با اینکه اینهمه جلو چشمش بودن و ابنهمه من رویه کاغذ با مداد واسش چشم چشم دو ابرو کشیده بودم ولی انگار تا امروز ندیده بودشون و بهشون دقت نکرده بود شایدم به این فکر نکرده بوده که خودشم میتونه بکشه تا اینکه امشب که بازم داشتم واسش چشم چش...
5 آذر 1390

یک اتفاق بد

چند روزی میشه که از دنیای وبلاگی دور شدم گزارشات این چند روز همه تاریخ مصرف گذشته و بیات شدن ولی امشب اومدم که بنویسم از برنامه هایی که واسه این چند روز تعطیلی با بابا ریخته بودیم و اینکه قرار بود دایی امیر اینا برن کرمان و ما چند روزی تنها باشیم ولی همه چی با یک تلفن عوض شد. با  شنیدن خبر فوت یکی از اقوام بابا تصمیم گرفت ما هم این چند روز و با دایی امیر اینا بریم کرمان و توی مراسم شرکت کنیم. دیدن دوستان و فامیلی که مدت ها ندیده بودیمشون خالی از لطف نبود ولی دوست نداشتم همراه غم و غصه باشه.این اولین بار بود تو همچین مجلسی شرکت میکردی. دلشوره اینو داشتم که نکنه از دیدن اینهمه آدم مشکی پوشیده بترسی یا شلوغی اذیتت کنه ولی خدارو شکر یا هنو...
29 آبان 1390