صباصبا، تا این لحظه: 13 سال و 7 ماه و 3 روز سن داره

صبا عشق من و بابا

سال 93

عیدم با همه خوبیهاشو بدو بدو هاش مهمونیو مسافرت و شادیهاش بلاخره تموم شد و  سال 93 با یه دنیا انرزی و کلی دل مشغولی که امسال قراره چه اتفاقاتی واسمون بیفته شروع شد. صبا بزرگتر شده نق زدناش کمتر شده درکش بیشتر شده کلا دارم کم کم به یه ثباتی میرسم هرچند الان با رفتن به مهد کارم بیشتر شده ولی خوب خودم راضیم. صبا الان ترم دوم زبانه و خیلی چیز یاد گرفته یکم تو نوشتن اذیتم میکنه و تنبلی میکنه و مرتب موقع نوشتن میگه نمیتونم بنویسم دستم درد میکنه ، پام درد میکنه ، خوابم میاد، گشنمه، تشمه.... ولی خوب بلاخره مینویسه و خودشم کلی کیف میکنه. الان شیرین زبونیاش دل ادمو میبره و با هانیه هم همیشه قهره هنوز با خوابش مشکل دارم که شب تو اتاقش تنها بخواب...
28 فروردين 1393

سینما

امروز 6 دی 92 بود و صبا دیروز 3 سال و 3 ماهگی رو هم پشت سر گذاشت. دیگه این روزا اومدن به وبلاگ دخملی  یه وقت و ی حال و حوصله درست و حسابی میخواد که این شرایط با سرعت زیادی داره از من دور میشه...... صبا بزرگتر شده، شیطونیاش چند برابر شده و من تقریبا بیشتر شبها زودتر از صبا خواب میرم. البته بی حوصلگیهایه منم که دیگه مزیده بر علته! ولی از همه اینا گذشته وقتی عکسا و فیلمای کوچولویی هاشو میبینم باورم نمیشه اینقد بزرگ شده باشه تازگیا ی جوری شعر میخونه میخوام بخورمش. استعدادش تو شعر حفظ کردن محشره... هر اهنگی تو ماشین بزاریم میبینم داره باهاش میخونه البته اینا جدایه از شعرهای مجله نبات کوچولو که صبا عاشقشه! واما بگم از اولین تجربه سینما رفتن د...
6 دی 1392

تولد 3 سالگی

امسال تولد دختری و کرمان بودیم و قسمت بود تولد شو یه جور دیگه جشن بگیریم. 5 مهر 92 دختری یه تجربه جدید داشت عصری بردمش ارایشگاه موهاشو کلی خوشگل درست کرد وبعدم لباس قشنگی که به قول خودش لباس عروس بود و پوشید و بعدم رفتیم اتلیه و عکسای خوشگل گرفت و بماند که اونجا چقدر شیطونی کرد تا عکساشو بگیره بعد باهم رفتین کیکشو گرفتیم که امسال شکل خرگوش بود بعدم رفتیم رستوران فلامینگو اونجا منتظر مهمونا شدیم تا بیان با اومدن خاله جون و مهرنوش و نازی و دایی محمد رضا و مریم جون و ایلیا و الناز و خاله شهین و عمو حمید و عزیز و بابا محمد و عموها احمد و حسین و علیرضا و مهدی و عمه حمیده و خاله شعله و دایی احمد و حامد مهمونی شروع شد و مامانی و پدر جون چون رفتن مک...
11 مهر 1392

صبا در نمایشگاه MBC

 امروز با صبا و بابایی رفتیم نمایشگاه کودکان. معمولا نمایشگاه خوبیه و دختری اینجور جاهارو دوست داره. از دور که بادکنکارو دید طبق معمول دستاشو گذاشت روی گوشاشو شروع کرد به غر زدن که میترسم میترسم. منم تازگیا دیگه از پس گریه هاش بر نمیام تهدیدش کردم که اگه بخواد اینجوری ادامه بده از همینجا برمیگردیم خونه و نمایشگاه بی نمایشگاه! خلاصه رضایت داد و با ورود به سالن اولی و دیدن اونهمه بچه و غرفه هایی که مخصوص نی نیا بود کلی سر ذوق اومد و دیگه همه چی یادش رفت. تمام غرفه ها میرفت تو نقاشی میکرد، بازی میکرد و یه عااااالمه خوش گذروند. ولی به ما هم یه شوک بزرگ وارد کرد اونم وقتی بود که من و بابایی داشتیم با یکی از مسئولین غرفه ها صحبت میکردیم که ی...
22 شهريور 1392

2سال و 9 ماهگی مبارک

تربچه مامان دیگه داره بزرگ میشه، هرکی ازش میپرسه چند سالته میگه 2 سال و 7 ماهمه، وقتی کوچیکتر بود شکایت خستگیامو شیطونیهایه دخملیو به مامانم میکردم میگفتم کی میشه دیگه بزرگتر شه!اونم بهم میگفت صبور باش بچه ها هرچی بزرگتر بشن مشکلاتشونم با خودشون بزرگ میشه.....حالا میبینم مامانم درست میگفت. الان صبا تا روزی یه بار اشک منو در نیاره روزش شب نمیشه! البته اگه خونه خودمون باشیم و کسی هم پیشمون نباشه خیلی آرومه و اصلا اذیتم نمیکنه. بعضی وقتا از بس نق میزنه و گریه میکنه و سر چیزایه بیخود بهونه میگیره دلم میخواد از دستش فرار کنم ... ولی چیکار کنم که باز یه خندش دلمو میلرزونه و همه چی یادم میره. امشب وقتی میخواسته بخوابه برنامه هاشو واسه فردا بهم...
9 تير 1392

درد و دل

از روزی که صبا دنیا اومد و با ورودش زندگیمونو عوض کرد تو هر مرحله از رشدش وقتی که از خستگیهامون شکایت میکردبم مثلا شب نخوابیدناش، نق زدنهایه روزانش، از پستونک گرفتن ،از شیر گرفتن ،از پوشک گرفتن که بماند تو هر مرحله واقعا اذیت میشدیم یه جمله رو از همه میشنیدیم که اوووووووووو بزار حالا بزرگتر شه میبینی مشکلاتشم با خودش بزرگتر میشه.... معنیه این جمله رو واقعا الان دارم حس میکنم الان که صبا 2 سال و 7 ماهشه و من همش با خودم میگم قربون روزایه نوزادیش، قربون وقتایی که کوچیکتر بود....... دیگه خیلی خستم خیلی کلافم یه جورایی کم آوردم...... نه! نه از دست صبا ،از دست خودم که اینقد ضعیفم از اینکه میخوام بچم با این سنش مثل یه خانوم عاقل رفتار کنه! نر...
8 ارديبهشت 1392

تولدی دیگر

یه وقتایی نمیدونم چرا ولی اینقدر درگیر روزمرگیهامون میشیم  که دیگه مجالی واسه بعضی کارا نمیمونه، یکیش همین نوشتن وبلاگ دخترک که با اینکه واسم خیلی مهمه ولی گاهی خستگی، گاهی مریضی، گاهی دسترسی نداشتن به اینترنت و صدها بهونه ریز و درشت دیگه باعث میشه ازش غافل شم و هر شب که میخوابم یه حس بدی بهم میگه امشبم ننوشتی..... ! تقریبا ٤ ماهی از اخرین مطلبی که نوشتم میگذره و تو این مدت خیلی اتفاقات تو زندگی صبا پیش اومد. اولیش این بود که یه هفته بعد از تولدش تصمیم گرفتم از پوشک بگیرمش و دختری واسه خودش دیگه خانم شه! روز اول صبح که از خواب بیدار شد بهش گفتم تربچه دیگه بزرگ شدی و وقتشه که پوشک نشی و بری دسشویی. خوبه؟ دوس داری؟ با اعلام رضایت دخترک م...
15 بهمن 1391

2 سالگی مبارک

رنگ و وارنگ بادکنگ شادی کشیده سرک صبا شده 2 ساله تولدش مبارک..... بله دیگه دخمل کوچولویه ما بالاخره 2 ساله شد و تولدش به بار دیگه همه ما رو خوشحال کرد. امسال تولدش و درک میکرد و کاملا میفهمید. اینقدر خوشحال بود و ذوق داشت که همه رو سر شوق آورده بود،یه جا بند نمیشد همش شعر تولدت مبارک و میخوند و هر کی و میدید میگفت تولدمه! امسالم تولدشو خونه دایی امیر گرفتیم و از شب قبل با زدن شرشره و بادکنکای رنگی رفتیم به استقبال تولد یکی یدونمون.....پیشنهاد بابا بردن صبا به سرزمین عجایب بود که دخملی شب تولدش و حسابی خوش باشه و بازی کنه واسه همین رفتیم تیرازه و اول واسه خوشگل خانم یه لباس پرنسسی خریدیم که واسه تولدش بپوشه بعدم با بابا ...
10 مهر 1391

روزهایی که گذشت...

از عید فطر میخواستم بیام و اینجا کلی از عید فطر و تولد سحر که هم زمان شدن و همه با هم رفتیم پلور واست تعریف کنم و اینکه تازه فهمیدم وقتی میریم جایی که فضایه بیشتری واسه شیطونی کردن داری دیگه تا اشک من و در نیاری کوتاه نمیای! از صبح که رفتیم پلور تا شب که برگشتیم دیگه هر کاری دلت میخواست کردی با دست تمام زمین و قشنگ شخم زدی اینقدر خاکی بودی که تا شب چند دفعه شستمت و لباسات و عوض کردم باز آش همون آش بود و کاسه همون کاسه! دیگه نق زدن و غر غر کردنت بماند، ازت هم غافل میشدم سمت رودخونه بودی که میترسیدم بیوفتی تو آب. خلاصه برگشتیم خونه و من یه نفس راحت کشیدم که روزمون به خیر و خوشی گذشت. فرداش هم با شنیدن خبر فوت مامان بزرگ بابا اومدیم کرمان و از...
21 شهريور 1391