صباصبا، تا این لحظه: 13 سال و 7 ماه و 3 روز سن داره

صبا عشق من و بابا

صبا در انقلاب

دیروز یه روز شلوغ واسه من و صبا و بابایی بود تا شب یه عالمه جا رفتیم و کلی خرید کردیم و مهمونی رفتیم و در کل روز خوبی داشتیم اول که قرار بود واسه ناهار بریم خونه شقایق اینا نزدیک ظهرحموم کردی و لباس خوشگلت و که عمه معصوم واسه تولدت اورده بود و پوشیدی و همه با هم رفتیم مهمونی. همه اونجا بودن و تو بعد از خوردن ناهارت رفتی با بچه ها بازی و اجازه دادی منم با خیال راحت ناهارم و بخورم و کمک بقیه مامانا تو آشپزخونه ظرفارو بشوریم و به مامان شقایق تو کاراش کمک کنیم. بعد هانیه میخواست واسه خریدن کتاب بره خیابون انقلاب که من و بابا و ریحانه و البته شما باهاش رفتیم. اونجا از دیدن کتابا کلی ذوق زدی و بابا هم حسابی واست خرید کرد و یه ارف هم واست خرید...
16 مهر 1390

امروز صبا

صبا جونم با اینکه دیشب حال خوبی نداشتی و تبت خیلی زیاد بود خدارو شکر صبح که پاشدی حالت بهتر بود و دیگه تب نداشتی. از این بابت خوشحال بودم که ظهر خوشحالیم چند برابر شد آخه ظهر وقتی اومدی بغلم که بخوابی چشمم افتاد به دندون خوشگلت که یکدفعه دیدم به به یه دندون کوچولویه دیگه هم کنارش داره در میاد سرش یه کوچولو معلوم بود. وای اینقد خوشحال شدم که هزارتا ماچت کردم....این روزا همش قشنگه یعنی با تو همه چی قشنگه عزیزم  وقتی میگم بعبعی چی میگه اینقد ناز میگی بع بع که دلم میخواد هزار بار تکرارش کنی یا وقتی با تلفن حرف میزنی واقعا قیافت دیدنیه،راه رفتنت رقصیدنت بازی کردنت... همه واسم قشنگن دوست دارم صبا ...
14 مهر 1390

نگرانی مامان

عزیز دلم کوچولویه مامان نمیدونم چی شدی ولی مریضی. بینیه کوچولوت گرفته و نمیتونی خوب نفس بکشی.هم واسه خواب و هم واسه شیر خوردن اذیتت میکنه و عصبانی میشی. نمیدونم بخاطر همین واکسن اخریه که زدی اینجوری شدی یا واقعا سرما خوردی. اخه وقتی واکسنتو میزدیم خانم پرستار گفت چند روز دیگه علایم سرماخوردگیو میگیری. ولی هر چی که هست من خیلی ناراحتم. کاری نمیتونم واست بکنم جز بخور و قطره واسه بینیت. امیدوارم امشب بتونی بخوابی گلم. مامان واسه سلامتیت دعا میکنه و هزارتا بوس از اون دستایه کوچیکت. دوست دارم.....
13 مهر 1390

صبا صبا صبا صبا ....

این روزا حسابی تو راه رفتن استاد شدی از امروز که دیگه چهاردست و پا رفتن و کلا گذاشتی کنار و همش راه رفتی.هنوز هیچی نشده رفتی سراغ کارایی که تا حالا نمیشد نشسته انجام بدی! مثلا در کابیناتارو باز میکنی ظرفارو جا به جا میکنی میری سراغ سطل اشغال ببینی توش چیه شیرای گازو باز و بسته میکنی .... یعنی خلاصه بگم همش در حال شیطونی کردنی منم از ترس اینکه یه دسته گلی به اب ندی همش دنبالت راه افتادم اینور اونور. بعضی وقتا حسابی کلافه میشم ولی چاره ای هم نیست تا شیطونی نکنی که بزرگ نمیشی. به نظرم شاید واسه اینکه همه چی رو تجربه میکنی الان کارات نسبت به همسنات یه جور دیگست. میدونی اتو واسه چیه با مداد چجوری چشم چشم دو ابرو بکشی با کنترل کانالای تلویزیون عوض...
12 مهر 1390

تولد دخمل مامان....

جمعه 8 مهر قرار بود مراسم تولد صبا کوچولو رو که حالا دیگه واسه خودش خانمی شده رو برگزار کنیم از اونجایی که خونمون کوچیکه و تعداد مهمونا زیاد بود قرار شد خونه دایی امیر تولد بگیریم. از صبح مشغول اماده کردن غذاها و دسر شدیم واسه شام قرمه سبزی و کشک و بادمجون و سالاد ماکارونی درست کردیم واسه دسرم ژله رنگین کمونی و خورده شیشه که خییییییییییییییییییلی خوشگل شدن ولی شب تا اومدم ازشون عکس بگیرم دیدم ای وایییییییییییییییییه من! خلاصه بعد از اماده شدن همه چی رفتیم خونه دایی امیر بعدم بابا اونجا رو باسلیقه و قشنگ تزیین کرد و دیگه همه جی واسه اومدن مهمونا اماده بود. صبا خوشگله مامان هم از فرصت استفاده کردو حسابی خوابیدو بعد که پاشدو تزیینات اتاق و دی...
10 مهر 1390

امروز یه روز عزیز واسه من و بابا بود...

٥ مهر سال گذشته ساعت 8:15 صبح دوشنبه خدایه فرشته کوچولویی رو به من و بابا داد که حالا همه زندگیمون شده. عزیزم امروز یک ساله شدی و من هنوز باورم نمیشه که این یک سال با این سرعت گذشت. هیچ وقت اولین باری که دیدمت و بغلت کردم یادم نمیره یه دختر کوچولویه ناز و تپلی و لپ گلی با اون کلاه بامزه بیمارستان که واست کوچیک بود و به زور سرت کرده بودن! حالا اون نی نی کوچولو یییییییییییییییه عالمه بزرگ شده یاد گرفته حرف بزنه راه بره غذا بخوره....خیلی از بودنت و داشتنت خوشحالم عزیزم خییییلییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییی! امروز صبح واکسن 1 سالگیتم زدی اینقدر با قدرت نشستی و واکس...
6 مهر 1390

سفر کرمان با صبا کوچولو

یه چند روزی میشه که نیومدم اینجا سر بزنم و واسه دخمل کوچولوم بگم که چیکارا کرده و کجاها رفته. ولی امروز اومدم با کلی حرف و عکس و خبرای خوب خوب.... این چند روزه که نبودیم من و بابا و صبا کوچولو رفتیم مسافرت کرمان.خیییییییییییییییییییییییییییلی خوش گذشت. یه عالمه مهمونی رفتیم عروسی رفتیم پارک و شهربازی رفتیم خلاصه یه عالمه خوش گذروندیم و الانم 2 روز که برگشتیم خونه. تو این سفر صبا گلی واقعا دختر خوبی بودی و اصلا من و بابا رو اذیت نکردی این عکس روز اول سفره اینجا 11 ماه و 18 روزته این عکس و توی شهر بازی گرفتی اینجا با بابا رفتی ماشین سواری اولش خیلی خوشت اومده بود ولی وقتی تصادف کردی حسابی زدی زیر گریه این عکسارم تو...
5 مهر 1390

سفر پلور

جمعه 90/6/18یعنی وقتی که تو 11 ماه و 13 روزت بود رفتیم پلور همه بودن و یه عااااااااااااااالمه خوش گذشت تو هم خیلی خوشحال بودی و همش مشغول بازی و شیطونی بودی حاضر نبودی یه لحظشو از دست بدی واسه همین اصلا دلت نمی خواست بخوابی منم حسابی از دست شیطونیات کلافه شده بودم! وقتی میبردیمت کنار اب با اینکه ابش خیلی سرد بود ولی میخواشتی پاهات تو آب باشه و حاضر نبودی بیای بیرون.وقت ناهارم دلت میخواست خودت غذا بخوری و همه چیو با هم قاطی کردی و دیگه نمیگم که چه وضعی درست کرده بودی...... خلاصه تا عصر اونجا بودیم و بعدم رفتیم امام زاده هاشم آش خوردیم و جیگرای خوششششششششمزه.بعدم تا خونه راحت خوابیدی البته خواب که نه از بس بازی کرده بودی از خستگی انگاری بیهو...
21 شهريور 1390

راه افتادن صبا

چهارشنبه 16 شهریور یعنی درست روزی که صبا خوشکله مامان 11 ماه و 11 روزش شده بود تونست یه تجربه جدیدو بدست بیاره یا بهتره بگم تونست یکی از مراحل سخت زندگیشو تجربه کنه. گل مامان تونست خودش به تنهایی اولین قدمهاشو برداره. البته بابایی هم خیلی بهش کمک کرد و اینقد باهاش تمرین کرد تا بالاخره تاتا تی تی رو کاملا یاد گرفت   اینم یه عکس از اولین قدمای قشنگت ...
17 شهريور 1390