صبا در انقلاب
دیروز یه روز شلوغ واسه من و صبا و بابایی بود تا شب یه عالمه جا رفتیم و کلی خرید کردیم و مهمونی رفتیم و در کل روز خوبی داشتیم اول که قرار بود واسه ناهار بریم خونه شقایق اینا نزدیک ظهرحموم کردی و لباس خوشگلت و که عمه معصوم واسه تولدت اورده بود و پوشیدی و همه با هم رفتیم مهمونی. همه اونجا بودن و تو بعد از خوردن ناهارت رفتی با بچه ها بازی و اجازه دادی منم با خیال راحت ناهارم و بخورم و کمک بقیه مامانا تو آشپزخونه ظرفارو بشوریم و به مامان شقایق تو کاراش کمک کنیم. بعد هانیه میخواست واسه خریدن کتاب بره خیابون انقلاب که من و بابا و ریحانه و البته شما باهاش رفتیم. اونجا از دیدن کتابا کلی ذوق زدی و بابا هم حسابی واست خرید کرد و یه ارف هم واست خرید که باهاش بازی کنی و البته به موسیقی علاقمند شی که بعدا اگه دوست داشتی یه ساز و یاد بگیری. خلاصه بعد از خرید تو که حسابی خسته شده بودی و خوابت میومد چنان گریه زاری راه انداختی که همه مارو نگاه میکردن ما هم سریع برگشتیم خونه و بعد با سحرو باران و شبنم و هانیه ریحانه رفتیم سری به فرهنگسرایه ارسباران زدیم و اونجا واسه بچه هایه سندروم داون یه همایش بود که وقتی ما رسیدیم توی تالار چراغهارو خاموش کرده بودن و ضمن نشون دادن عکس بچه ها یه آهنگ شادم پخش میشد تو هم که بغل من بودی همش تالارو بهم نشون میدادی و میگفتی اونجا بالاخره همگی رفتیم تو. تاریکی اونجا و اون آهنگ شاد تو رو یاد تئاتر انداخته بودو اینقد به هیجان اومده بودی و میرقصیدی که واسه همه جالب بود بعدم با بچه ها رفتیم پارک و کلی بازی کردیم. در کل روز خوبی داشتیم معلوم بود که به تو هم خوش گذشته. این و از خوابه راحته دیشبت فهمیدم
دوست دارم صبا گلی...
این عکسارو قبل از مهمونی رفتن گرفتی. اینجا 1 سال و 9 روزته