صباصبا، تا این لحظه: 13 سال و 7 ماه و 19 روز سن داره

صبا عشق من و بابا

یه روزه برفی با صبا

1390/8/19 1:37
نویسنده : مامان صبا
216 بازدید
اشتراک گذاری

همیشه روزایه برفی واسه آدما جذابیتهایه خودشو داشته، یه جورایی هیجان انگیزه، دیدن بچه ها که با هم برف بازی میکنن و آدم برفی میسازن و زمین خوردنها و صدایه خنده ها و شوق یه روز تعطیل مدرسه!

همه اینا میشن خاطره که باز هر سال وقتی که یه روز صبح از خواب بیدار میشی و از پنجره بیرون و نگاه میکنی و یکدفعه اونهمه سفیدی و زیبایی رو میبینی واست تکرار میشه

برف امسال واسه من خاطرات دختر کوچولومو میسازه تا سالهایه بعد هر وقت برف اومد یاد کارایه صبا هم به خاطرات دیگم اضافه شه

امروزم صبا خونه دایی امیر بود. ریحانه و هانیه صبا گلی و بردن پایین که برف بازی کنه. منم از بالا نگاشون میکردم . تویه محوطه کلی از بچه ها اومده بودن که داشتن بازی میکردن و آدم برفی میساختن. صبا رو میدیدم که از قدم گذاشتن رو برفها انگاری میترسید. از بغل هانیه پایین نمیومد و ریحانه رو هم که رو برفا خوابیده بود و دعوا میکرد که بلند شه. قاطیه اونهمه بچه نگام فقط صبا رو میدید و عکس العملاش واسم قشنگ بود. میدونم که این ترسیدنشم دوامه زیادی نمیاره و برف بعدی که بیاد باید به زور از تو برفها بیارمش بیرون. آخه همیشه شیطونی و کسب تجربه غالب میشه به ترس!

خلاصه صبا بعد از بازی کردن اومد پیش مامانش و منم حالا انگاری یه ساله که پیشم نبوده اینقد دلم تنگ شده بود واسش که هزارتا ماچش کردم!

ولی هنوز از راه نرسیده رفت سراغ شیطونی و ظرف بیسکوییتهایه رو میزو پرت کرد و انداخت شکست. نمیدونستم واقعا چه عکس العملی باید نشون بدم که بفهمه کارش بد بوده از دستش حسابی کفری بودم اخمامو کشیدم تو هم و تحویلش نگرفتم. جالبه که فهمید از دستش ناراحتم زد زیر گریه و نگام میکرد و اشکاش میومد منم که دلم سوخته بود رفتم بالاخره بغلش کردم و لی با قهر که یه دفعه دستاشو دوره گردنم حلقه کرد و جوری بهم چسبید که داشتم از عذاب وجدان خفه میشدم . اینقد بوسش کردم تا باهام آشتی کرد و شد همون صبایه شیطون و دوباره انگشت اشارشو آورد بالا و گفت اووجا

عاشق این حرف زدنتم عاشق اینم که وقتی میگم صبا مامان و دوس داره میگی بیییییییه(بللللللله)

دوست دارم عزیزکم

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)